این کتابی است راجعبه شکست خوردن: خرابکاری کردن، ناامید کردن دیگران، مأیوس کردن خودمان و نابودکردن زندگیمان. این کتابی است که باید در لحظات ناامیدی خوانده شود: وقتی که نمیتوانیم دست از گریه کردن بکشیم، وقتی که همهی امیدهایمان از بین رفته است و وقتی که آنقدر از خودمان شرمندهایم که نمیتوانیم از دیگران کمک بخواهیم.
در وهلهی نخست امید است که این کتاب همچون دوست ما باشد؛ دوستی که در تاریکترین لحظات همراه ماست و یکی دو نکتهی مفید را به ما گوشزد میکند که موقتاً سرحالمان میکند یا دستکم کاری میکند دیگر احساس تنهایی نکنیم. از موضوعی به موضوع دیگر میپریم و شکست را از زاویههای مختلف بررسی میکنیم، اما اساساً با لحنی صمیمانه و مملو از همدردی و دلسوزی بیحدوحصر به زبان ساده تکرار میکنیم: «میدانم، میدانم...»
نکتهی مهم این است که نویسندگان این کتاب هم خودشان شکستهای بزرگ (رها شدن، بدنامی، وحشت، آشفتگی) خوردهاند. در این کتاب، بههیچوجه از آن تمرینهای علمی خشک یا رسالههای روانشناختی استفاده نشده است. این کتاب نامهای است که جمعی از انسانهای سرخورده برای انسانهای سرخوردهی دیگر نوشتهاند. ریشهی این کتاب سرخوردگی و بهبودی آهسته بعد از فاجعه است. نوشتن کتابهای بیعاطفه را بهعهدهی دیگران میگذاریم.
جالب است که با وجود درد و رنج زیادی که در جهان وجود دارد، کتابهای زیادی نوشته نشده تا مایهی تسلی خاطر ما در جهنم درونمان باشد. همین چند کتاب هم با چنان هالهای از انفصال هنری احاطه شدهاند که گویی سرگرمی و روشنگری تنها اولویتهای موجود است و فاجعه اغلب برای دیگران اتفاق میافتد. شاید این کتابها راجعبه طلاق، بیکاری، بیآبرویی، مرگ، تبعید، تمسخر، رسوایی و فروپاشی روانی باشند، شاید ما را به آه و گریه بیندازند، اما بهنوعی فرض بر این است که خود خواننده دچار چیزی مشابه با نوشتههای کتاب نمیشود. خواننده شخصیت اصلی را میبیند که مسخرهاش میکنند و به رویش آب دهان میاندازند، زن قهرمان را میبیند که از کشور فرار میکند، مرد قهرمان را میبیند که خانهی خانوادگیاش را با کلبهای عوض میکند و بعد همین خواننده قفل درِ خانهاش را وارسی میکند، روی تخت گرم و تمیزش میخزد و در انتظار فردایی آرام چراغ را خاموش میکند.
در بیان مصیبت حقیقی و زیسته، اثرگذاری کلمات نسبت به قبل کمتر میشود. به کسی که تازه منبع درآمدش را از دست داده، کسی که شاهد مرگ عزیزش بوده، کسی که در فکر نابودی حرفهاش است یا کسی که دیگر هیچوقت نمیتواند به زادگاهش بازگردد چه میشود گفت؟ مشکل پیشِ رویشان به حدی بزرگ و روانشان آنقدر آسیبدیده است که شاید فقط سکوت را ترجیح دهند؛ سکوتی که بهتر از بحثهای بیهوده حق فاجعه را ادا میکند...