در سلسله بحثهای کتاب «دعوت به جامعهشناسی» تلاش کردیم تا با مثالهایی که برخاسته از تجربه زیستهمان باشند، و با کمک برخی از نظریههای جامعهشناسی تاثیرگذار در اندیشه مدرن، بهطور نسبی با مسائل جامعه خود آشنا شویم؛ اما صد البته این عمل، بدون هزینه نیست. زیرا هر آن، با این خطر مواجه هستیم که با خارج کردن نظریهها از فضای اجتماعی-تاریخی خود، مفهوم بنیادی آنها را تقلیل دهیم؛ که اگر این اتفاق افتد، آنگاه با مسئله شکنندگی کلیه نظریاتی روبهرو خواهیم بود که در جهان غرب تولید شدهاند، اما برای کلیه ساکنان زمین در عرصه علوم انسانی، جایگاهی «جهان شمول» یافتهاند؛ و از قضا همین امر خواهی نخواهی میتواند جایگاه مشروع «جهانشمولی علوم انسانی» را زیر سوال برد.
مگر اینکه با نگرش «دانشمندانه» ماکس وبر به کل این ماجرا نگاه کنیم و هر یک از این نظریات را صرفا به عنوان «نمونههایی سنخی» درک کنیم. یعنی برای کلیه نظریات، همواره محل و فضایی برای حرکت و انعطاف به اینسو و آنسو در نظر گیریم و شدیدا از کشیدن خطوط سفت و سختی که بهاصطلاح «مو لای درزش نرود» پرهیز کنیم. به بیانی به استقبال عبارتی رویم که معتقد است در عصر جدید «ما نه با یک مدرنیته، بلکه با مدرنیتههایی مواجه هستیم»؛ آن هم فقط از اینرو که مباحث مطروحه در جامعهشناسی، مباحثی هستند مربوط به «عناصر» علوم انسانی. منظور عناصری هستند که توسط «هستی انضمامی و شکننده» «موقعیت آدمی» در بستر «اجتماعی-تاریخی» شکل میگیرند. احتمالا اگر قرار باشد تمامی پشتوانههای فهمی-ادراکی، همین گفته اخیر را به روی کاغذ بیاوریم و توضیح دهیم (که از قضا خود را در لایهای دیگر به صورت تاریخی و اجتماعی پوشانده است) کار به نوشتن رسالهای مفصل خواهد کشید که در آخر هم، جز گیج کردن مخاطب غیرمتخصص ثمری نخواهد داشت! چرا؟ به این دلیل تراژیک و سراپا طنزآمیز که «فهم و ادراک آدمی» در گرو «هستی انضمامی»اش است. بله، منظور همان هستی انضمامیای است که آدمی همواره مایل بوده با ماسک «دانای کل» که به چهره میزند، خود را صرفا مشاهدهگر و ناظر موقعیتها نشان دهد و عملا با این ترفند، سعی در حذف و جدا کردن «معرفت بر خاسته از موقعیتی» کند که از قضا قرار است، بررسیکننده آن باشد!