دندانهایش را روی هم سایید و تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد. میدانست هیچکس بهدنبال او نخواهد آمد. جریان آبهای اقیانوسی و مه اطراف جزیره وحشتناک بود. تلاطمها، کشتیها را به صخرههای پیشِرو میکوبیدند و میشکستند. گویی که بشکههای خالی بودند. او با بزدلی تمام، مادرش را مقصر همهچیز میدانست. شش ماه قبل، مادر بیوهاش که روبهروی او پشت میز آشپزخانه نشسته بود، گفته بود حالا که او تقریباً بیست سال دارد، باید در گارد ساحلی ثبتنام کند. جایی که بهگفتۀ او، آیندهای خواهد داشت؛ و چه آیندهای!
به اطرافش نگاه کرد. چند روز قبل برف باریده بود و تکههای سفید بزرگ برف منظرۀ تاریک پیشرو و صخرهای را پر کرده بودند. دامنههای کوه و فلاتها، پوشیده از سرخسها و جنگلهای انبوه درختان همیشهسبز، زیبایی غمانگیزی را به نمایش میگذاشتند، اما نوولو متوجه آن نمیشد. او که تا حد مرگ یخ زده بود، بهطور غریزی به راه رفتن ادامه داد. بدون اینکه بداند چرا، یا به کجا میرود؟