ایمی پاکت را پاره کرد. بر روی کاناپه نشست، و صورتش همینطور که یادداشت را نگاه میکرد، سفید شد. سالادین از گرسنگی میویی کرد؛ پشتش را قوس داد، و چنگالهایش را رویِ روتختیِ طلایی کشید. ایمی گفت: «دن بهتره زود بیای اینجا.» ولی دن تکان نخورد. ایمی فریاد زد: «تلگراف برای دن.»
دن سرش را بلند کرد. انگار که انرژی جمع میکند تا بلند شود. ایمی میدانست که برادرش با چنگودندان راهش را از سرزمین خوابها باز میکند. دن از روی زمین بلند شد و سنگین روی کاناپه افتاد. نلی هنوز روی یکی از دو تختِ اتاق زیر ملافهها لوله شده بود. سیمِ س فیدِ نازکِ آیپادش از زیر هفت بالشی که روی سرش ریخته بود، مثل مار بیرون خزیده بود. دن گفت: «این دختر میتونه وسط یه انفجار راحت بخوابه.»