این که فلسفه چیست و چه ارزشی دارد موضوع مناقشات بسیاری بوده است. ممکن است کسی از فلسفه انتظار آن را داشته باشد که به مکاشفات فوقالعادهای ختم شود و کسی دیگر شاید آن را تفکری پوچ و توخالی بپندارد و به آن بیاعتنا باشد. ممکن است کسی با حیرت به آن بنگرد و آن را کوششی حاصل مساعی ارزشمند انسانهای استثنایی بداند؛ یا شاید آن را خیالات زائد رؤیاپردازان بپندارد و از آن تنفر جوید. شاید از نگاه کسی، فلسفه مربوط به همۀ انسانها باشد و از این رو، میبایست اساساً ساده و قابلفهم شود؛ یا شاید از نظر کسی دیگر، بهطور ناامیدکنندهای دشوار بنماید. در حقیقت، عنوان فلسفه خود نمونههایی برای تأیید تمامی این احکام متعارض فراهم میآورد.
از نظر فردی با تفکرات علمی، بدترین جنبۀ فلسفه این است که هیچگونه نتیجۀ معتبر جهانشمولی در پی ندارد؛ هیچچیزی به دانستنیهای ما و بهتبع آن، به داشتههای ما اضافه نمیکند. درحالیکه علوم در حوزههای خاص خود به بینشهای قطعی و معتبری دست یافتهاند که بهگونهای جهانشمول مورد پذیرش قرار گرفته است، فلسفه علیرغم هزاران سال تلاش و کوشش، دستاوردهایی اینچنینی نداشته است. این امر انکارنشدنی است: در فلسفه هیچ دانش قطعی وجود ندارد که مورد پذیرش همگان باشد. هر بینشی که بهخاطر دلایل قانعکنندهاش مورد پذیرش همگان قرار گرفته، بهصرف همین واقعیت به دانشی علمی بدل شده است و دیگر در حوزۀ فلسفه قرار نمیگیرد؛ ارتباط آن با این حوزه تنها محدود به ساحت خاصی از دانش است.
بهعلاوه سرشتنمای تفکر فلسفی، برخلاف علوم، پیشرفتی لاینقطع نیست. بدون تردید، [دانش] امروز ما بسیار پیشرفتهتر از بقراط، پزشک یونانی است. اما بهسختی میتوان ادعا کرد که در فلسفه از افلاطون نیز پیشتر رفتهایم. ما تنها از حیث اسباب و لوازم و همچنین یافتههای علمی مورد استفادهمان نسبت به او پیشرفت داشتهایم. از نظر فلسفی، بهندرت توانستهایم حتی به سطح او برسیم.
-قسمتی از متن کتاب-