رمان سقاها راوی دو حکایت موازی است. دو مرد افغانستانی که به اجبار و اختیار محکوم به زیستن و «دوباره زیستنِ» اصل و ریشههای خویشاند. دو مرد که تلاش میکنند عنان سرنوشتشان را در دست بگیرند و از تسلیم شدن به تقدیر تن میزنند. دو روایت موازی که گویی مدام از کابل به پاریس و آمستردام جاری میشوند و بازمیگردند.
شالودهی فلسفی داستان با شاعرانگی و زیرکی در زبان درآمیخته و جزئیات تصویری و حسی دنیای جدید را به کابلِ تحت کنترل طالبان پیوند میزند. سقاها مغاک بین کلمات و اندیشه را طی میکند، مغاک بین زبان مادری و زبانی که یک تبعیدی به آن پناه میبرد. مغاک بین تاریخ و ما. سقاها هم مثل اغلب داستانهای رحیمی پیرامون موضوع «تبعید» میگردد اما آنچه داستان را پیش میبرد و به سرانجام میرساند «عشق» است. عشقی غوطهور در «آب».
ای کاش رادیو گوشه از این روحیهی سلبریتیمحوری فاصله بگیره. چرا کسی که صدایی شبیه صدای سرماخوردهها رو داره و ن رو نزدیک به د تلفط میکنه و م رو نزدیک به ب تلفظ میکنه اصلا باید کتاب صورتی روایت کنه؟ باور کنید نه ساعت شنیدن این صدا عذابآوره. هیچ نزدیکیای هم به دو اقلیمی که توی داستان هست نداره که بگیم به این مناسبت انتخاب شده. این موارد حداقلهای فن بیانه. دیگه به خوندن بیروح و یکنواخت و انشاگونهی کار هم که دیگه نمیرسیم.