«گشنه استم!»
سیبی از بقچهی سرخوسفیدِ گلِ سیب بیرون میآوری و میخواهی با گوشهی دامن پُرخاکِ پیراهنت پاکش کنی؛ کثیفتر میشود. دوباره در بقچه میگذاری. سیبی دیگر، پاکتر، بیرون میآوری و میدهی به دستِ نَواسهات یاسین که در کنارت نشسته و سرش را گذاشته روی بازوی خستهات.
با دستهای کوچک و خاکآلود، سیب را میگیرد و میبرد به دهانش. هنوز جای دندانهای شیری جلوش خالی مانده است. با دندانهای اَلاشه میخواهد سیب را دندان بزند. کُومههای لاغر و ترکید هاش میجنبد. چشمهای تنگ و کشیدهاش تنگتر میشود. سیبْ ترش است. پوست بینیِ کوچک و نسبتاً پهنش را جمع میکند، با نفس خِلمش را میکشد بالا.