چیزی به ظهر نمانده و آرین هنوز در رختخواب بود. گاهی صدای مرجان همسرش را میشنید اما بار دیگر خواب او را به فراموشی میکشاند. مهمانی شبانه تا دم دمای صبح به طول انجامید و او رمقی برای بیدار شدن نداشت. ـ آرین نمیخواهی بیدار شی؟ مرجان مشغول چیدن وسایل مورد نیازش داخل چمدان بود. با این که هنوز تا زمان آغاز سفر دو روز فرصت داشت اما با عجله کار میکرد