وقتی به شهر بن رسیدم که هوا تاریک شده بود. پنج سال تمام تقریبا هر روزش را در سفر بودم. ذوق و شوق آماده شدن برای سفر درون من تبدیل به یک اتفاق کلیشهای شده بود که هر روز انجامش میدادم.
همیشه اخبار روزنامههای عصر را دنبال میکردم و از این تکرار و روزمرگی لذت میبردم.
حالا که ماری مرا ترک کرده است تا با تسپونفرکاتولیک ازدواج کند، جریان یکنواخت زندگی من نه تنها کم نشده بلکه بیشتر هم شده است.
با رفتن ماری نظم زندگیام تمام و کمال به هم ریخته است، حتی گاهی هتل و ایستگاه راه آهن را با هم اشتباه میگیرم و در مقابل نگهبان هتل به دنبال بلیتم میگردم و از مامور باجه بلیت فروشی شمارهی اتاقم را میپرسم.
سرنوشت برای من چیزی است که مرا به یاد شغل و وضعیتم میاندازد. من یک دلقک هستم. عنوان رسمی این شغل کمدین است. لازم نیست به کلیسا مالیات بدهم. بیست و هفت سال دارم و اسم یکی از نمایشهایم «ورود و عزیمت» است؛ نمایشنامهای صامت و تقریبا طولانی که به هنگام اجرا، تماشاگران تا آخرین لحظه، ورود و عزیمت را نمی توانند از هم تشخیص دهند....
-از متن کتاب-