ی خداوند خسروان جهان
ای جهان را به جای جم و قباد
به راهی روم که تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
به فرمان یزدان پیروزگر به داد و دهش
تنگ بستم کمر
کسی کو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگی ها بدین آب شوی
ترا دین و دانش رهاند درست
ره رستگاری بباید جست
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
بباشیم بر داد و یزدان پرست
نگیریم دست بدی را به دست
تو مردیو را مردم بدشناس
کسی کو ز یزدان ندارد سپاس
جهان سر به سر حکمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است
نبیندز ما ز نده با بند کس
که روشن روانم بر این است و بس
همان مرگ خوشتر به نام بلند
از این زیستن با هراس و گزند
گرا و گرفت خز این به دیگران بگذشت
وزین گرفت ممالک به دیگران بسپرد
ز خاکیم و باید شدن سوی خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
زمین گر گشاده کند راز خویش
نماید سرانجام و آغاز خویش
کنارش پراز تاجداران بود
برش پر زخون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
جهان کرده ام از سخن چون بهشت
از این پیش تخم سخن کس نکشت
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
چو عیسی من این مردگان را تمام
سراسر همه زنده کردم به نام
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
مرا مرگ بهتر از این زندگی
که سالار باشم کنم بندگی
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
زن و کودک و خرد و پیوند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
چو ایران نباشد تن من مباد
بر این مرز و بوم زنده یک تن مباد
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
در این خاک گنجینه پیدا کنیم
وطن را سراسر شکوفا کنیم
اگر چرخه گردون کشد زین تو
سرانجام خشت است بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
پس ایمن مشو از سپهر بلند
چو با شیر و با پیل بازی کند
چنان دان که از بی نیازی کند
تو بی جان شوی او بماند دراز
حدیثی دراز است چندین مناز
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمر از آدمی
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتی مگیرید یاد
هنز باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار
چو این چار گوهر به جای آوری
به مردی جهان زیر پای آوری
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
که بر تخت و ملکش نیامد زوال؟
نماند بجز ملک ایزد تعال
اگر گنج قارون به دست آمدی
نماند آنچه بخشی، بری
از امروز کاری به فردا نمان
که داند که فردا چه ماند زمان؟
شاهنامه فردوسی قرن چهارم