ببینید میخواهم در باره «فیلسوف بودنِ» حسین پناهی حرف بزنم. فقط میخواهم حرف بزنم؛ نه اینکه اثبات کنم. از «اثبات» خوشم نمیآید. حتماً الآن میپرسید چرا؟. نمیدانم چرا هر وقت من حرف میزنم شما مرتّب میگویید چرا؟ حرفهای من «چرا» ندارد. ای وای، حرف بدی زدم. الآن شما فکر میکنید که حرفهای من هم «ارتش» است که «چرا» ندارد. درست است که «ارتش» چرا ندارد؛ امّا حرفهای من «ارتش» نیست. آنجا «قدرتِ بدونِ پاسخگویی» است و از این رو «چرا» ندارد.
شاید شما بگویید که حرفهای تو «پاسخگوییِ بدون قدرت» است و طبعاً باید «چرا» داشته باشد. امّا من میگویم که حرفهای من از جنس «پاسخگویی» نیست؛ خواه نوعِ «با قدرت» باشد و خواه نوع «بی قدرت». حرفهای من از جنس «طرح پرسشِ بدون قدرت» است. البته «طرح پرسشِ با قدرت» هم «چرا» ندارد. یعنی ـ مثلاً ـ این همه سؤالات امتحانی را که در آزمونهای مختلف طرح میگردد و از جانب معلّم و دبیر و استاد و سازمان سنجش و گروههای فرهنگی ـ انتشاراتیِ «پرسش آفرین» و «پاسخ ساز»، خلق میشود، باید دانشآموزان و دانشجویانِ این مملکت جواب بدهند و حقّ گفتنِ «چرا» ندارند. چون که «چرا» ندارد. میخواهند علم و دانش بیاموزند. باید دهانشان را ببندند و چشم و گوششان را باز کنند و همه این سؤالات را بدون حرف و بیآنکه حتّی یک «چرا» بگویند، جواب دهند تا بتوانند عالم و دانشمند شوند و در نظام «طرح پرسش با قدرت»، اینان نیز بتوانند فردا برای نسل بعد، پرسش خلق کنند و آنان بیآنکه «چرا» بگویند، جواب دهند.
یکی نیست به من بگوید که: «باباجان! حرفهای «بیربط» هم اندازهای دارد. یکی دو صفحه حرف زدهای و اصلاً معلوم نیست که چه میگویی».