گلولهی دوم مرگ مادرم بود. ظهر یکی از روزهای اواخر دیماه سال گذشته شلیکشد و هنوز جای زخمش باقیاست. توی یکی از ایستگاههای مترو پایین شهر بودم که نگار تلفنزد و گفت مادرم مرده. تقریبا داشت گریهمیکرد. گفت از بیمارستان زنگ زدهاند و خبردادهاند. گفت: «مامان راحت شد.» مادرم سرطان استخوان داشت. منظورم این است که سرطان استخوان هم داشت. سالها بود دیابت و فشار خون داشت. این اواخر دیسک بین مهرهی چهارم و پنجم ستون فقراتش که به عصب سیاتیک میخورد آسیب دیدهبود و او را به کلی از پا انداختهبود. سرطان که آمد تقریبا همهی بیماریهای قبلی را فراموشکرد. هزار بار به من گفته بود از مرگ وحشتی ندارد اما از درد میترسد. در گورستان قدیمی امامزادهیحیی دفنش کردیم. کنار مادر بزرگم. برای دفنش نگار را با خودمان نبردیم. هفت سال پیش هم برای دفن مادربزرگ او را به تهران نیاورده بودم. آن روز نگار فقط یازده سال داشت. نمیخواستم صحنهی خاکشدن مادربزرگش را ببیند. نمیخواستم ببیند چهطور انسانی را توی حفرهای دراز میکنند و بعد روی او خاک میریزند. با خودم فکرکردم عجلهای درکار نیست. فکرکردم نگار به اندازهی کافی فرصت دارد این چیزها را بارها ببیند. این بار بهانهآوردم که بهتر است خانه بماند و مراقب رحمت باشد. نگار نوزده سال دارد. هفده سال از رحمت کوچکتر است. رحمت دو سال بیشتر نتوانست درس بخواند و مغزش در هشت سالگی متوقفشد. بعد از هشت سالگی، به لحاظ قوای ذهنی، حتی یک روز هم رشد نکرد. نگار توی خانه متولد شد. مادرم بعدها گفت فاصلهی شروع درد زایمان تا به دنیا آمدن بچه آنقدر کم بوده که فرصت نمیکنند او را برسانند بیمارستان. پدرم تلفن زدهبود اورژانس و ماما آمده بود خانه. روزی را که نگار به دنیا آمد خوب به خاطر دارم. من هشت سالم بود و تازه از مدرسه برگشته بودم خانه. عمه قدسی گفت: «یه آبجی گیرت اومده عینهو ماه شب هفتم؛ لاغر و مردنی اما تا دلات بخوادخوشگل.» بعد زد زیر خنده. پدرم انگار گناهی مرتکب شدهباشد گوشهی حیاط ایستادهبود و داشت سیگارمیکشید. رحمت توی باغچه دنبال چیزی میگشت؛ مورچهای شاید. کرمی، حلزونی. صدای گریهی نگار که از اتاق آمد، پدرم سیگارش را انداخت روی زمین و با کفش خاموشاشکرد. وقتی گورکن سنگهای سیمانی را یکییکی روی حفرهی درازِ توی قبر میچید، پدرم بالای گور ایستادهبود و زلزده بود به زنی که چهلسال با او زندگی کردهبود و حالا داشت آن پایین برای همیشه از نظرش محو میشد. عینک ته استکانی با قاب لاکی سیاه روی چشمهایش بود و موهای کوتاه صورتش بدون استثنا سفید بود. پیراهن کهنهی پشمی چهارخانهاش را پوشیده بود و دکمههای آن را تا زیر یقه بستهبود. همیشه از دیدن پیرمردهایی که دکمهی بیخ گلوی پیراهنشان را میبندند دچار غم عجیبی میشوم. نمیتوانم توضیحش دهم.
با مرگ مادرم، پدرم رفت توی غاری شاید. غاری که به ندرت از آن بیرون میزد. غار خودش. شاید این تنها چیزی باشد که بتوان دربارهی کسی گفت که غمی سنگین روح او را له کردهبود. پدرم در تمام مدت خاکسپاری گریهنکرد. وقتی از امامزاده یحیی برمیگشتیم، توی ماشین گریهنکرد. توی خانه گریهنکرد. انگار مدام داشت به چیزی فکرمیکرد. مدام زل زده بود به جایی. به گلهای قالی. به ساعت دیواری. به پاکت سیگارش. به دستهاش. به تلویزیون خاموش. به گلدان روی میز. تا دو روز حرفی نزد. تنها سیگار میکشید و گاهی سرفهمیکرد. روز سوم صدای گریهاش را از توی حیاط شنیدیم. چشمش افتادهبود به کفشهای مادرم.