از وقتی که در بالاترین شاخهی مادر کهنسالم، پیرترین درخت باغ روستا خودم را استتار کردم و با برگهای دور و برم سرپناهی برای خودم ساختم تا از گزند خطرات احتمالی رعد و باران در امان باشم، همهاش لحظهشماری میکردم تا سفری که پدرم از شیرینی و لذتهای آن برایم حکایتهایی نقل کرده بود، آغاز کنم.
از پدرم آموخته بودم که از هر موقعیت و شرایطی لذّت ببرم. به همین خاطر شب با صدای آواز جیرجیرکها و ستارههای چشمکزنش برایم دلنشین بود که روز با خورشید پرتوافکنی که عین زردهی تخم شترمرغ آسمان صاف روستا را رنگین و نورانی میکرد.
چند روزی که گذشت احساس کردم وجود پرتوهای خورشید را بیشتر احساس میکنم. آخر پوست سبز و قهوهایام تَرَک برداشته بود و اشعههای آفتاب از شکاف ترکهای پوستم به لایههای درونی وجودم نفوذ میکرد. احساس سرزندگی میکردم. هم از اینکه ریزههای آفتاب را مینوشیدم و هم اینکه سفری را در وجودم آغاز کرده بودم.
هر روز که سپری میشد، سفر من شتاب بیشتری میگرفت. نسیم وزیدن میگرفت، عطر شکوفههای سفید لای شاخههای مادرم میپیچید و من سرمست از این عطر و رایحه، با ضرب نسیم همراه میشدم تا ضیافت صوفیانهای را شکل بدهم. پژواک باد ملایم در لابهلای شاخ و برگها مرا به دستافشانی وامیداشت. احساس میکردم با هر بار رقص و پایکوبی، برگهای دور و اطرافم به طرف آفتاب کشیده میشوند و پوستم به مثابه قطبی جذب خورشید میشد.
من رشد و نمو برگهای شکوفهام را با ضربآهنگی رو بهرشد در وجودم احساس میکردم. برگهای سفید و نازکم قد میکشیدند و من هر روز احساس غرور و شعف میکردم. احساس بزرگبودن و قد کشیدن به من دست میداد.
همهی درختها لباس عروس به تن کرده بودند و باغ پر از عروس شده بود. انگار همهی درختها میخواستند همزمان عروسی کنند. صدای باد خوشنوا باغ را بینیاز از صدای ساز و دُهل و کل کرده بود. این مجلس چند روزی تداوم داشت تا اینکه درختها حریر عروسیشان را کنده و قبای سبز به تن کردند. در این دوران مزاجم تلخ و گس بود.
دیگر سنگین شده بودم و شاخهی مادرم تحمل سنگینی مرا نداشت. بادی که میوزید دیگر مثل قبل قدرت مقابله و ایستادگی در مقابل باد را نداشتم. خیلی از جوانههام از شاخه جدا شده و پای درخت افتاده بودند اما من با سماجت تمام بر شاخه آویزان بودم و با همهی وزشهای باد، روی شاخه مثل آونگ ساعت نوسان میکردم.
در یک روز بهاری دستی به سویم دراز شده از شاخه جدا شدم. گوشهای از سبدی پرتاب شدم. همهی همریشههایم یکییکی بر سرم آوار میشدند و من زیر آنها فشاری را تحمل میکردم که برایم دلچسب بود. دیگر هیچ پرتوی از آفتاب به تنم نمیرسید.
احساس کردم در حال حرکت هستم و گاهگداری صدای بوق و موتور ماشینها را میشنیدم که از دور و نزدیک روی تنم میخوردند.
چند روزی در انبار ماندم و بعد به بازار منتقل شدم. صدای هیاهوی مردم و فریاد بلند میوهفروشیها پردهی گوشم را میآزرد.
«آلوچه دارم نوبری... نوبری آی نوبری... نخورده و ندیدهاشو هم میبری... نوبری آی نوبری... سبز بهاری نوبری... مَلَس و آبداره آلوچه... سبز و خوش رنگه آلوچه... آلوچهی نوبری...»
تاسی حلبی بِهِم نزدیک شد و مرا داخل پاکت برد و خالیام کرد، انگار که کمپرسی دافی بار شنش را خالی کند. پس از گذر از مسیری که برایم ناشناس بود به یک خانهای که حوضی وسط حیاطش بود رسیدم. پسرک بازیگوشی کنار حوض داشت با ماهیهای داخل آب بازی و بازیگوشی میکرد.
دستان ظریفی تنم را شست و داخل ظرف بلوری قرار گرفتم. پسرک بازیگوش زل زده بود به من و خدا خدا میکرد که کسی بَرَم ندارد. پسرک پس از کلی قورت دادن آب دهان و تردید و دودلی، دل به دریا زد تا بَرَم دارد.
ـ امیرعلی، بَرش داشتی باید بخوریشها...
چشم بابا.