چارلی مکالی منتظر رسیدن او بود، داشت تمرکز غروب را بر یک نقطه، از پنجره تماشا میکرد. در راستای دیوار دودهگرفتهی محوطهی پارکینگ، دورتادور سیمهای خاردار پیچیده بودند، انگار که محوطهی این مُتل آشغالِ بدمنظر در معرض خطری باشد - و یا ارزشی داشته باشد - که آنجا را بلاواسطه، در جایگاه جنگ با باقی دنیا قرار دهد. برای چارلی، این پوچی نشانگر رؤیاهایی بود که در ویترین فروشگاه بزرگی عرضه میشدند. فروشگاهی که او پیشتر از کنارش رد شده بود. در این شهر کوچک، آنها هر نیم ساعت یک بار به یکدیگر، بیرون فروشگاه پئوریا برمیخوردند؛ از یک ماشین برفروب گرفته، میتوانستی آنجا بخری، تا یک لباس پشمی قشنگ برای زنت. اما در زیر این تصویر، همهی مردم، موشهایی بودند در تکاپوی یافتن آشغالی برای خوردن، موشی دیگر مشغول انباشتن و ساختن لانهای بر روی آجرهای شکسته و فضله گذاشتن، آنچنان ناخوشایند و چندشآور که آن فضله تنها نقطهای افزون، به فضلههای دیگر دنیا باشد.
اما آنجا، سمت چپ، درخت افرایی بود، شاخههایش با یأسی نجیبانه، دو برگ زرد و صورتی، بر تن داشتند. چطور تا این موقع از نوامبر، این دو برگ بر درخت، دوام آورده بودند؟ درست آن پشت، انتهای نورِ جهانتابِ روز بود. آن بالا، افشانههای غروب، سخاوتمندانه بر فراز آسمان پهناور، پاشیده میشدند. چارلی دست بزرگش را گوشهی صورتش گذاشت، با خودش مرور میکرد - که چرا این اتفاق باید حالا، برای او بیفتد؟ - بر سرازیری تپه خم میشدند، با مرلین پیاز گلِ زعفران میکاشتند، زیر همان نور همیشگی پاییزی. در دانشگاه، سال اولی بودند. اشتیاق مرلین را به یاد میآورد؛ اینکه چشمهایش از شدت شوق بزرگ شده بودند. چارلی دربارهی کاشتن گلِ زعفران، هیچ نمیدانست و این بار، اولینبارش بود که دراینباره چیزی یاد میگرفت؛ چیزهایی که مرلین با نفسی تنگ و توأم با هیجان، برایش میگفت. آن روز بعدازظهر، آنها باغچهای در شهر خریدند و از تپهی پشت خوابگاه مرلین، قدمزنان بالا رفتند. بهسمت چمنزارهای پاییزی؛ همانها که در مجاورت جنگلهای دانشکده بودند. مرلین گفت: «خیلی خب، اینجا.» واقعاً مضطرب بود. چارلی فهمیده بود که این موضوع، چقدر برای مرلین جدیست. در سن هجدهسالگی، مرلین اولین گلهایش را میکاشت، با چارلی، اولین عشقش - اشتیاق مرلین چارلی را دگرگون کرده بود، در آن کتِ پشمی بلندی که - به دورَش پیچیده بود. چالههایی کندند و پیازها را درونشان گذاشتند.
«خداحافظ، موفق باشی.» این را مرلین به یکی از پیازها گفت. بیشترین چیزی که باعث شد چارلی حالا چشمانش را بچرخاند - دیوانهبازیهای تمامعیار مرلین بود، ملایمت بیهوده و تهوعآوری که در مرکز وجودش، جا خوش کرده بود - آن روز، این خصوصیت مرلین، هجوم عشق و محافظهکاری، آهستهآهسته رعشه بر اندام چارلی انداخته بودند و همچون رایحهی پاییزی زمین، درونش را آکنده بودند. با بیلچهی باغبانی، آنجا زانو زد. عزیزم! مرلین سرخوش! صورتش از شدت هیجان برای کاری که به انجام رسیده، گل انداخته بود. با نگرانی پرسیده بود: «تو فکر میکنی بالا بیان؟» طفلکی! همیشه نگران! چارلی گفته بود، بالا میآیند و بالا آمدند. البته، تعداد کمی از آنها. اما این قسمت از ماجرای آن روز را دقیقاً نمیتوانست به یاد بیاورد. او فقط میتوانست چیزی را که تا همین حالا فراموش کرده بود، به یاد بیاورد: روز معصومیت در دل پاییز، وقتیکه هردو واقعاً کمسنوسال بودند.
چارلی کرکرهها را بست. آنها تیغههای پلاستیکی کثیفی بودند که عمری از آنها گذشته بود و بهشکلی نامنظم، وقتی او ریسمانشان را کشید، جا افتادند.
هراس، مثل ماهی کوچکی که بهسمت بالای رودخانه خیز برمیداشت، درون او در تکاپو بود. ناگهان بهاندازهی کودکی که او را برای ماندن با فامیلهایش به جایی فرستاده باشند، دلش هوای خانه را کرد. وقتیکه اسباب و اثاثیه بهنظرش بزرگ و تیره و غریب آمدند و بوی عجیبی به مشام میرسید، هر یورش جزئیات با تفاوتهای مشهود موجود، تقریباً غیرقابلتحمل بود - من میخوام برم خونه - با خودش فکر کرد. این میل، راه نفس را بر او بست. چون اینجا خانهی او در کارلایلِ ایلینویز، جایی که او و مرلین آنجا باهم زندگی میکردند نبود. دلش میخواست به خانهاش برود، پیش نوههایش، درست آخرِ خیابان خودشان. اینجا، خانهی کودکیاش که آنهم در کارلایل بود، هم نبود. نه حتا اولین خانهی آنها وقتی تازه عروس و داماد بودند، همان خانهی حومهی مدیسون.