قرص ماه میدرخشید و زمین سرد از خورشید در آرامش شب فرو رفته بود. خواهرهای عطارزاده از خنکای شب در کنار هم لذت میبردند. زهره میل شدیدی برای درددل کردن در خود حس میکرد، شاید به تأثیر از ستارهها بود که نگاه به آسمان داشت و آرام حرف میزد.
ـ برگشتن به گذشته و پیدا کردن دلیل شکستها شهامت میخواد.
خرابیهایی که من از همین الآن میدونم سبب اصلی اونا فقط خودم بودم. شاید اگر کمی عاقلانه به زندگی نیگاه میکردم و درست فکر میکردم، حالا زندگیم به شکل دیگهای بود. (به آسمان اشاره کرد.) درست مثل این آسمون، پرستاره و پر زرق و برق که میتونست همینطور بمونه اما...
اون روزا وقتی تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شدم به سفارش بابا و البته پیگیریهای مامان توسط آقای توسلی حسابدار یه مدرسهی غیرانتفاعی شدم. برای شروع کار عالی بود، مخصوصاً وقتی با دوستانم صحبت میکردم، میدیدم که اونا هنوز موفق نشدن کار پیدا کنن. یادش بخیر! همه چیز خوب بود، یا بهتر بگم عالی بود، عالیِ عالی!! همهی روزای هفته رو دوست داشتم به جز پنجشنبهها، آخه هر پنجشنبه بساط خواستگاری به پا بود. یه طرف قضیه، مامان بود. کی جرأت داشت یه کوچولو اعتراض کنه. تا میگفتم: «مامان تورو خدا، بیخیال شین.» چشم و ابرویی بالا میانداخت، میگفت: «ببخشید خانوم جون خُمره نداریم تا تورو توش ترشی بندازیم!» بابا هم که هزار ماشاءالله قضیهَش برای همگی روشنه. نمیدونم چرا مامان همیشه فکر میکرد که اگه دیر بجنبه ما موندیم رو دستش!
همه خندیدند، شینا گفت:
ـ خدارو شکر از این گیرا به من نمیده!
شراره به شینا چشمکی زد و گفت:
ـ درسته، مامان به تو یکی گیر نمیده، ولی فکر کنم ما باید به فکر یه خمره باشیم برای تو. اینجور که بوش میاد، حالا حالاها خیال ازدواج نداری.
شینا خندید و زهره که میدید سه جفت چشم مشتاق به او زل زدند خندان گفت:
ـ باور کنین حاضر بودم نصف عمرمو بدم، اون لحظه نرسه که مامان جلو مهمونا داد میزد: «زهره جون، چایی بیار مادر!» با یه عالمه استرس و خجالت سینی چای به دست، لرزان و عرقریزان سینی رو جلو دستشون میگرفتم؛ اونام چارچشی سرتاپای منو مورد بررسی قرار میدادن، البته یادتونه که خواستگارا، زنونه مییومدن و گاهی شاه پسرشون تا دم در اونا رو همراهی میکرد، که ای... خدارو چی دیدی، شاید با دیدن در و دیوار خونه میفهمید دختری که میخواد همسرش بشه چه اخلاقی داره! الآن دیگه این ازدواجای سنتی رنگ باختن، پسر و دختر تا سیر هم دیگهرو نبینند و نچشَن خبری از خواستگاری نیست. به نظر من توی ازدواجای سنتی فقط زنها بدبخت نیستن، مردا هم به نوعی بیچارهَن، چون باید با نظر خواهر و مادر و خاله و عمه و زن عمو و زن دایی همسر آیندهَشونو انتخاب کنن....
این که شخصیت اول داستان یه دختر پُر خور و دلقک مسلک بود برام جذاب نبود
ماجرای کتاب خیلی عاشقانه نیست مثل رمان های دیگه و بیشتر داستان های متفاوت زندگی آدم های مختلف کتاب شرح داده شده این جوری که هر فردی در داستان گذشته و ماجرایی داره
2
با سلام کنابهای خانم مظفری بسیار زیباست اخرین کتابی که تمام کردم امروز بود به نام دهل امیدوارم کتابهای بیشتری ازاین خانم هنرمند بخوانم با سپاس فراوان ??????