هر وقت مادر لب به اعتراض باز میکرد پدر آیندهی تو رو بهونه قرار میداد و هزار و یک حدیث دیگر.
خلاصه روزگار به ما وفا نکرد و چهرهی دوم خودشو به ما نشون داد و اون روز شوم فرا رسید.
تو تازه یک سالت تموم شده بود. پدر برای تجارت دست به ریسک بزرگی زد ولی متأسفانه برعکس همیشه بردی در کار نبود. پدربازنده شد و چه باخت وحشتناکی! همهی زندگی ما رو هم نابود کرد. تا اومد جلو فاجعه رو بگیره فرشهای زیرپامون رو هم طلبکارها بردند. بیچاره پدر! تحمل این وضعو نداشت. نسل در نسل ثروتمند زندگی کرده بود و حالا جز یک سری وسایل کم ارزش و یک ماشین مدل پایین و یک قطعه زمین به درد نخور توی مازندران چیزی براش باقی نمونده بود. اون همه خونه و آپارتمون، ویلا، کارخونه و چیزهای دیگه رو بر اثر یه بیاحتیاطی از دست داد و این خیلی براش سنگین بود.
قلب بیمار پدر تاب نیاورد و در اثر سکتهی قلبی از دنیا رفت. طفلک مادر! مثل مرغ سرکنده شده بود. مونده بود با این همه مصیبت چه کند. چه اقوام پدری و چه اقوام مادری انگار که همهی ما جزام گرفته بودیم. همه از ما دوری میکردند. از ترس این که مبادا ما از اونا طلب پول کنیم، حتی عار داشتند ما رو فامیل خود به حساب بیارن.
هنوز چهلم پدر تموم نشده بود که مادر مقدار وسایلی رو که برامون باقی مونده بود داخل یه وانت ریخت و بدون مشورت با کسی راهی رامسر شدیم، البته اگر پدر و مادرِ، مادر در قید حیات بودند ما تا این حد سختی نمیکشیدیم. وقتی که به مقصد مورد نظر رسیدیم شیرین به گریه افتاد و با بغض گفت: «ما قراره توی این یه اتاق زندگی کنیم!؟»
دقیقاً یادم مونده که مادر چه قدر خونسرد و با آرامش جواب داد: «بله. خدا رو شکر کن که همین یه اتاق رو هم داریم، وگرنه باید کنار خیابون میخوابیدیم.»