لنگهی دوم کفشم را درمیآورم، خودم را به لبهی ترامپولین میکشانم و پای پوشیده در جورابم را روی ترامپولین میاندازم. بعد از چند دقیقه هر دو همانطور که دور یکدیگر میچرخیم و میخندیم، به ریتمی ثابت دست پیدا میکنیم. وقتی یکی از ما بالا میرود دومی پایین میآید. کالب بالاتر میپرد تا پرشهای بلندتری نصیب من بشود و خیلی زود آنقدر بالا میرویم که کالب میتواند در هوا پشتک بزند.
دیدن او که اینقدر آزاد و بیدغدغه است واقعا عالی است. نه اینکه همیشه جدی باشد ولی این حسی تازه است، انگار دارد چیزی را که از دست داده بود دوباره بهدست میآورد.
با وجود اصرار کالب حاضر نیستم پشتک بزنم و درنهایت هر دو آنقدر خسته میشویم که تصمیم میگیریم استراحت کنیم. از پشت خود را بر تشک ترامپولین میاندازیم. آسمان شب ستارهباران است. هر دو بهسختی نفس میکشیم و فقط سینههایمان بالا و پایین میرود و هر لحظه ریتم آن کندتر میشود. بعد از چند دقیقه بیتحرکی، چراغ گاراژ خاموش میشود.
کالب میگوید: «به ستارهها نگاه کن.»
قسمت ماشینرو تاریک و شبی بسیار آرام است. تنها صدایی که شنیده میشود صدای نفسهایمان، صدای جیرجیرکها در پیچک، و پرندهای در درخت همسایهای دور است. سپس از سمت کالب صدای جیرجیر فنر فلزی ترامپولین را میشنوم. برای اینکه لامپ حسگر حرکتی خاموش بماند، بدون تکانخوردن میپرسم: «داری چیکار میکنی؟»
ــ «دارم خیلی آرومآروم حرکت میکنم. میخوام توی تاریکی دستت رو بگیرم.»
سرم را تا جایی که میتوانم آرام حرکت میدهم تا بتوانم دستم را ببینم. سایهی بدنمان تاریک است و روی تشک تاریکتر ترامپولین افتاده است. انگشتانش یواشکی به دستم نزدیک میشوند. هنوز نفسم کاملاً بهجا نیامده است و منتظر دستش میمانم. جرقهای آبی بینمان شکل میگیرد و من به کنار میپرم: «آخ!»
لامپها روشن میشوند و کالب با شیطنت میخندد: «خیلی شرمندم!»
ــ «بهتره که شرمنده باشی. این کارت اصلاً رومانتیک نبود.»
ــ «تو هم میتونی به من شوک بدی. اونموقع رومانتیک میشه مگه نه؟»
هنوز بر پشت خوابیدهام. پایم را محکم بر روی ترامپولین به عقب و جلو میکشم، بعد خود را به لالهی گوشش میرسانم. بززز!
گوشش را میگیرد و میخندد: «آخ! این واقعا درد داشت.»
روی پاهایش میایستد و جورابهایش را به صورت دایرهای بزرگ محکم بر سطح ترامپولین میکشد. میایستم و همانطور که به هم خیره شدهایم حرکات او را تقلید میکنم. میپرسم: «داریم میجنگیم؟ بیا جلو!»
انگشتش را در مقابل خود میگیرد و مرا به مبارزه میطلبد: «معلومه که داریم میجنگیم.»