مرد دهقان از «چشمه منظر» حرف میزند و از گل سرخی که اگر به درخت میوه بمالند، بارش زیاد میشود و چیزهایی درباره منارجنبان و آتشگاه میگوید. در همان لحظه، هدایت به این فکر میکند که «ایران چقدر بزرگ، قدیمی و اسرارآمیز است» و اینکه «این افکار تنها در دهاتی ایرانی پیدا میشود که پر از یادگارهای موروثی و قدیمی است. یک نفر دهاتیِ آمریکایی یا فرانسوی نمیتواند این همه یادبود، فکر و افسانه داشته باشد».
این کنجکاوی آمیخته با شیفتگی در سرتاسر کتاب اصفهان نصف جهان وجود دارد، در همه کلمهها. اینجا دیگر از نگاه تلخ و گزنده هدایت خبری نیست. زیباییهای موجود در کاشیکاریهای مساجد میدان نقش جهان اجازه بدگویی و سیاهبینی به نویسنده نمیدهد، چنانکه ما را به تأمل وامیدارد و از خود میپرسیم که مگر در اینجهان انباشته از نکبت چیزی یا چیزهایی هم هست که تحسین او را برانگیزد؟ اما چشمی که تازه دارد عادت میکند به دیدن زیباییها، بهیکباره و در دل همان زیباییها، زشتی کاشیهای افتاده را میبیند، که چهره بنا را به «صورتی آبلهروی» مانند کرده، و با تحسر به یادگارهایی نگاه میکند که روی دیوار نوشته و کندهاند: «میخی که معلوم نیست کدام دست چلاقشده روی دیوار کوبیده است».
این شیفتگی کودکانه حین برخورد با دیگر نقاط اصفهان هم دیده میشود و، هرچه به پایان سفر نزدیکتر میشویم، با حسرتی گنگ آمیخته میشود. محسوستر از همه زمانی است که درمییابد دوری از این زیباییها و، در نتیجه، محروم ماندن از رؤیتشان را باید تحمل کند: «مهتاب، شبح منارهها، گنبدها، طاقها، شبستانها، دشتهای پهن، کشتزارهای سبز، گلهای سفید خشخاش، آب زایندهرود که روی ریگها غلت میزند». اینها همه مانند پرده سینما از جلوِ چشم نویسنده رد میشوند. انگار چیزی را گم کرده باشد، چیزی که در حال دور شدن است و بهسختی میشود آن را نگه داشت، زیبایی اجتنابناپذیری که محکوم به بخار شدن است. تنها میشود «با دست روی چشم گذاشتن» آنها را برای لحظاتی نگه داشت، تا دیگر زشت و زیبا یکسان باشد.
«چه دلخراش است که آدم به خود بگوید این شهری است که من هرگز نخواهم دید. با خود میاندیشیدم که این امری عادی نیست که آدم به خودی خود به مکانها این همه اهمیت بدهد، این نشانه سطحینگری ذهن است و مادهگرایی. باور کرده بودم که از ریشههایم بریده و به آزادی رسیدهام، اما اکنون میدیدم که عشق به ایران مرا در دام خود گرفتار کرده است».
انگار این صدای هدایت است که از زبان ویتا سکویلوست، نویسنده کتاب سفر به تهران، به گوش ما میرسد، درست در همان زمان یا کمی دورتر. این احساس در پایان سفر به نویسنده انگلیسی هم دست میدهد.