«رز سیاه» داستان زندگی مردم روستایی مناطق فقیرنشین سودان است. کسانی که سهم چندانی از نعمتهای زندگی ندارند. دنیای آنها همان زمین کوچک کشاورزی است و لقمه نانی که بتوانند آن را با هم قسمت کنند. حالا دختری به نام هیبا از یکی از همین خانههای روستایی برخاسته تا سنتشکنی کند، تا بتواند دنیا را به جای بهتری برای دختران و زنان سودانی تبدیل کند. «نسرین قدیری» با نوشتن این کتاب دانش بالای خود را دربارهی زندگی مردم سنتی و روستایی سودان به جامعهی ادبی ایران نشان داده است.
هیبا دختری است سودانی است که چند سال جلوتر از زمان خودش زندگی میکند. وقتی تمام دختران و زنان آبادی در رقابت فرزند بیشتر و حذف همسران شوهرشان هستند، هیبا به رنج زنان فکر میکند، به این که اگر فرزند دختری به دنیا بیاورد، حتما او هم سیاهروز میشود. او با فکر و قدرت درونی خودش به جنگ با سنتهای دستوپاگیر و خرافههای مردمش میرود. او حتی از پزشک روستا درخواست کمک میکند و تصمیم میگیرد سواد خواندن و نوشتن یاد بگیرد. هیبا پنهانی کتاب و روزنامه میخواند تا چیزهای تازهای یاد بگیرد. او آرزو میکند دخترکوچولویش بتواند درس بخواند و پزشک شود. اندوه هیبا زمانی عمیقتر میشود که میفهمد در همان حوالی زنان و دختران زندگی متفاوتی دارند. او از این که میبیند کمی آنطرفتر زندگی به شکل دیگری جریان دارد، بسیار اندوهگینتر از قبل میشود. او اسیر مرزهایی است که خودش آن را انتخاب نکرده است. مبارزات هیبا کم کم شکل جدیتری به خود میگیرد. حالا او حاضر است برای خوشبختی و نجات دخترش، هر کاری لازم است بکند، حتی اگر بهای این خوشبختی، از دست رفتن امید و انگیزهی خودش برای زندگی باشد.
هیبا قهرمان شورشی و سرکش این کتاب است. کسی که از همان ابتدا با وجود سن کمش، نگرانیهای بزرگی دارد. او برخلاف دختران همسن و سالش دغدغههایی فراتر از ازدواج و بچهدار شدن دارد. هیبا نمادی از جنبش خواهران جهانی است. او از تصور این که خواهرکوچولویش هم مجبور باشد همان رنج و عذابی را که او کشیده تحمل کند، بیتاب میشود و مدام دنبال راهی برای نجات او است. وقتی بزرگتر میشود و ازدواج میکند، نگران دختران همسر اول شوهرش است، بعدها فکر زندگی و آیندهی دختر خودش، او را چنان شجاع و ازخودگذشته کرده که حاضر است برای آرامش و خوشبختی دختران جوان روستایش هر کاری از دستش برمیآید بکند.
خشونت خانگی علیه زنان و سوءاستفاده از آنها از درونمایههای اصلی این کتاب است. نویسنده با انتخاب سرزمینی دور و غریب مانند سودان، توانسته فضای امنی برای افشاگری بزرگ خود ایجاد کند. او در این کتاب از چیزهایی حرف میزند که در ادبیات محافظهکار و اخلاقگرای ایران چندان گفته و شنیده نمیشود. اما در سودان همه چیز فرق میکند. او حتی با انتخاب نامهای بومی توانسته حال و هوای این منطقه را به خوبی در کتابش زنده کند. این کتاب اطلاعات دقیق و جالبی از رسم و رسومها و آداب سنتی سودانیها به مخاطب میدهد. و این نشان میدهد که قدیری فقط به فکر داستانسرایی نبوده و با آگاهی و دانش کافی، این سرزمین را برای خلق داستانش انتخاب کرده است.
زنان و دختران در این سرزمین چیزی بیشتر از ابزاری برای زادوولد و رفت و روب نیستند. مردان از زنان خود فقط یک انتظار دارند: به دنیا آوردن پسری برای این که وارث ثروت و املاک خانواده باشد. اگر همسر اول نمیتوانست پسری برای آنها به دنیا بیاورد، حتما همسر دوم، سوم و حتی چهارم میتوانست آنها را به آرزویشان برساند. درد اینجاست که زنان هم این بار همنبرد و متحد مردان شدهاند. بزرگترین آرزوی زندگی مادر هیبا ازدواج هیبا است. هنگامی که هیبای 12 ساله را به اجبار به عقد کمال درمیآورند، مادر بیش از خود عروس خوشحال است: او به بزرگترین دستاورد زندگی خود رسیده است.
داستان این کتاب که از ابتدا آرام و معمولی شروع میشود، در میانه و اواخر چنان اوج میگیرد و پرهیجان میشود که به سختی میتوان این کتاب را نیمهکاره رها کرد. مبارزات پنهانی هیبا و همراهانش برای نجات دستکم یکی از دختران روستا و فرستادن او به اروپا، تا پایان داستان جذابیت و کشش بالایی دارد. حالا رز سیاه، پا جای پای مادرش میگذارد و
نسرین قدیری نویسندهای است که در سالهای اخیر وارد دنیای رماننویسی شده است. او پس از این که سالها انرژی و وقت خود را صرف خانواده و فرزندان خود کرده بود، تصمیم گرفت با نوشتن کتاب و داستان، حس درونی خود را اغنا کند. «عشق به لطافت باران»، «مردان غریب من»، «اشرافزاده» و «غرور بالاتر از عشق» از دیگر آثار این نویسنده هستند. در میان تمام کتابهایی که قدیری نوشته، کتاب رز سیاه، به دلیل خط داستانی جذاب و پیامهای عمیق اجتماعی و فرهنگی، محبوبیت و شهرت بیشتری دارد.
هیبا مانند همه دخترهای نوجوانی که عروس میشدند، از کمال و دستورهای او اطاعت میکرد. او، غیر از وظیفهی بندگی و همسری مطیع و مهربان بودن، احساس دیگری به کمال نداشت. در اعماق قلبش از او میترسید؛ حسی که نسل اندر نسل از مادران به دختران منتقل میشد. اما، برخلاف زنان دیگر، این حس ترس را نشان نمیداد. عصیان زده بود. عصیانی که قلبش را میسوزاند و درونش را داغ و تبدار نگه داشته بود، اما جرئت ابراز آن را نداشت. کمال با او مهربان بود. درواقع، کمال او را دوست داشت و از داشتن زنی به زیبایی او و ثروت پدرش، به خود میبالید. از زمان ورود هیبا به آن خانه، کمال جویس را به طور کلی به دست فراموشی سپرده بود. جویس با خودش فکر میکرد، وای از زمانی که هیبا صاحب فرزند پسری شود! حتی از فکر در مورد آن بدنش میلرزید، وای به روزی که این امر جامهی حقیقت به خود میپوشاند. هرچند رفتار هیبا با همسر اول شوهرش خوب بود، کینهای نهفته و پنهانی در قلب جویس موج میزد و بیرحمانه آرزوی نابودی و یا نازایی هیبا را در دل میپروراند.
روزها به آرامی سپری میشد و هیبا، بدون هیچ گله و شکایتی، در خانهی کمال زندگی میکرد. گاهی از پرسشهای پیدرپی مادرش درمورد باردار شدنش، دچار وحشت میشد. از اینکه سرنوشتی مانند سرنوشت همسر دوم پدرش در انتظار او باشد، بدنش میلرزید و اشک در چشمانش حلقه میزد. یک روز عصر که شاهد رفتن خدمتکاران نیمه وقت خانه بود، متوجه شد که نانومی، همان پسرک لاغر اندام که بزهای پدرش را برای چرا میبرد، به در خانهی کمال آمد و لحظههایی بعد، دست در دست یکی از خدمتکاران جوان، از آنجا دور شد. مدتها بود که از نانومی خبر نداشت. بیتردید، او در این مدت ازدواج کرده بود و همسر داشت.
فردای آن روز، به محض دیدن دختر جوان، او را نزد خود خواند و گفت: «بیا اینجا ببینم. اسمت چیه؟». دخترک که لاغر و کوچک اندام بود، با ترس گفت: «نفی، اسمم نفیه خانم». هیبا لبخندی زد و گفت: «اون مرد جوونی که عصرها میاد دنبالت... اون شوهرته یا... برادرته؟».
نفی به پهنای صورتش خندید و گفت: «شوهرمه خانم! تازه عروسی کردیم».
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۹۶ مگابایت |
تعداد صفحات | 390 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۰۰:۰۰ |
نویسنده | نسرین قدیری کافی |
ناشر |