عمهخورشید، در گوشهای از باغ بزرگ خانۀ ما، در حیاط پشتی زندگی میکرد. حیاط او با دری کوچک به باغ متصل میشد. او خواهر ناتنی پدرم بود و بارها از زبان مادرم و عمههایم شنیده بودم که مادر او دختر یک رعیت ساده و بیاصلونسب بوده است.
خانۀ عمهخورشید، خانۀ آرزوهای کودکانهام بود. خانهای که پرندگان، بدون هیچ ترسی، در آن لانه میکردند و کبوتر بچهها، روی دست آدم مینشستند و او به من یاد میداد، چگونه آنها را نوازش کنم و دوست بدارم. یادم هست، یک روز که تخم کبوترها را از لانه برداشته بودم، با صدایی بغضآلود گفت: «سهرابجان، اینها بچههای کبوترها هستند و اگر مادرشان ببیند که نیستند، گریه میکند.» و آنقدر گفت که رفتم و تخم کبوترها را در لانه گذاشتم.
عمهخورشید، قبل از آنکه به دنیای سکوت تبعید شود، قصههایی عجیب برایمان میگفت. از پرندهها، از آهوهای بیابانی و از گرگها. در قصههای او، همهچیز، حتی آب و رنگ و درخت و ستارهها حرف میزدند و هیچچیز محالی وجود نداشت.
ثریا هم گاهی پیش ما میآمد ولی وقتی برمیگشت، ادای عمه را درمیآورد و او را مسخره میکرد. او، از همان بچگی یاد گرفته بود که چهطور میشود دیگران را مسخره کرد و به آنها خندید.
مادر، از رفتار ثریا خیلی راضی بود ولی همیشه میگفت: «میترسم سهراب به عمهاش برود.» و بعد با نفرت ادامه میداد: «مردهشور نسلش را ببرد!»
مادرم، همین قصهها را بهانه کرد و با این دستاویز که حرفهای عمهخورشید بچهها را خرافاتی میکند، ملاقات عمه را برای ما ممنوع کرد. ولی من میرفتم. یواشکی پیش او میرفتم. پشت دامن باجیصغرا، تنها کسی که حق داشت پیش عمهخورشید برود، قایم میشدم و میرفتم.