رودابه فقط یکبار خانهی مهندس دوش گرفته بود و هیچوقت هم خاطرهی آن حمام را بهخاطر حضور احسان، مهندس، برزوخان و مادرش فراموش نکرد. اولینبار بود بهجز خانهی خودشان و خواهرهایش جای دیگری حمام میکرد. وقتی از حمام بیرون آمد مهندس برایش سوت کشید.
ـ بنازم قدرت خدا را، فقط یک دختر از طایفهی شیخخانی برای بدبخت کردن کل مردهای تهران کافیه!
برزوخان خندید، احسان اخم کرد، مادرش سرخ شد و رودابه تا دو ساعت از اتاق نیلوفر بیرون نیامد.
ـ خب پس تا من چای رو آماده میکنم برو لباس عوض کن.
رودابه به اتاق نیلوفر رفت. همهچیز مثل دو ماه قبل بود. مثل همیشه اول قاب عکس نیلوفر را برداشت و برای چندمینبار خطوط چهرهاش را بهدقت وارسی کرد. انگار میخواست این سؤال لاینحل را حل کند که چگونه دختری میتواند پدرش را اینسوی کرهی زمین تنها بگذارد و به آنسوی کرهی زمین برود. رودابه بار اول در خطوط چهرهی نیلوفر اثری از شادکامی و بیخیالی مهندس دیده بود و حالا در حالت ایستادنش در آن برف بیانتهای ونکوور، چیزی مثل «من خودم هستم» میدید.
دقیق نمیدانست این عکس مربوط به چندسالگی نیلوفر است، اما میدانست حالا نیلوفر بیست و دو سال دارد. دو سال اختلاف سنی داشتند، اما دهها سال اختلافِ سلوک و رفتار. این را مهندس یکبار به او گفته بود.
نیلوفر را همیشه با گیسوهای بسته با روبان صورتی و دامن کوتاه سفید و جر زدنهای بیش از اندازه در باغ حاج شریفخان ابراهیمآباد بهیاد میآورد. سالهایی که مهندس دست زن و بچههایش را میگرفت و چند روزی مهمان طایفهی شیخخانی میشد و گوسفند بود که پیش پای مهندس و زن تهرانی و دختر و پسرش به زمین زده میشد. و خانمشهناز تا شش ماه حرف برای گفتن به خانمرعنا داشت.