نیمکتِ پیر، تَهِ کلاس نشسته بود.
بابای مدرسه آمد پیش او و یک ورقه داد دستش.
نیمکت پرسید: «این چیه؟»
بابای مدرسه گفت: «ورقهی بازنشستگیات!»
-یعنی چی؟
- یعنی که دیگه باید از این جا بروی.
بروی به خانهات و استراحت کنی.
بعد هم نیمکت را از جا بلند کرد و بیرون برد.
دَم درِ مدرسه، یک وانِت منتظرش بود.
نیمکتِ پیر، سوار وانِت شد و به جنگل رفت...