قضا را در همان ایام بانوئی شوخوشنگ و آراسته به همهی ترفندها وارد شهر شد. همه کس، از خرد و کلان، به هوای دانهاش دویدند و به داماش افتادند، و هیچ جوانی نبود که دستکم یکبار سراغی از او نگرفته باشد. به توماس خبر دادند که این بانو مدعی است که در ایتالیا و فلاندر بوده است، و او، فقط برای آنکه ببیند این بانو را میشناسد یا نه، به دیدارش شتافت. نتیجهی این دیدار آنکه بانو تا چشماش به توماس افتاد، دل به او باخت. اما توماس که از این دلباختگی خبر نداشت هرگز حولوحوش آن خانه نمیگردید، مگر آنکه کسی بهزور به آنجا میکشیدش. سرانجام بانو عشق خود را بر او آشکار کرد و از مالومنال هرچه داشت در طبق اخلاص گذاشت. توماس، که از بود و نبود دنیا دل به کتابهایش داده بود، گوش به وسْوسههای بانو نسپرد، و بانو که دید اینچنین خوار و بیمقدار شده، دانست که به این آسانی در دل سنگ توماس راه نخواهد یافت. پس به فکر چارهئی کارسازتر افتاد تا از برکت آن به مراد دل برسد. پس به توصیهی زنی عرب از آن داروهائی که مردم معجون عشق میخوانندش و در نوعی بهِ تولدویی تعبیه شده بود، به توماس داد، با این امید که این دارو مهر او را در دل توماس مینشاند...