غروب روز پنجشنبه، سه مرد و یک زن، سوار بر یک سمند تیره نوکمدادی از خیابان ولیعصر به سمت غرب بزرگراه پارکوی پیچیدند و درست رو به روی ساختمان شیشهای جامجم، وارد کوچه پهنی شدند که تابلویی سفید و کوچک داشت و خطّی آبیِ روشن: بنبست آریانا.
پشت فرمان، روشنک تبریزی نشسته بود؛ دانشجوی ارشد رشته گرافیک، قدکشیده، شیک، زیبا با موهایی بلند و بلوند که خواسته و ناخواسته هر چشم و دلی را به سوی خود میکشید و غلغلک میداد. این حکایت او نقل دانشکده هنرهای زیبا بود:
روز اولِ کلاس ِ درس طرّاحی، موبایلش زنگ میخوره؛ بلند میشه اجازه بگیره و بره بیرون که استاد پیرِ درس، مبهوت و مات چندلحظهای نگاهش میکنه و سر و کلهش رو میجنبونه و چشمها رو خمار میکنه و خسته و خشدار میگه: ای تماشاگه عالم روی تو / تو کجا بهر تماشا میروی؟
و با رفتن او حسرتبار ادامه داده که: این رو میگن بدن، یک موسیقی مجسم، یک هارمونی زنده و پرخون. شاهکار طراحی است!
و کنار او، حمیدرضا امجدی دانشجوی سال آخر دکترای مکانیک سیالات، میانهبالا، با شانههایی پهن و صورتی سفید، چشمانی گردِ مشکیِ برّاق و انبوهی موی سیاه بر سر و صورت.
پشت سر آنها، سمت چپ، دکتر محمود زریاب استاد ممتاز تاریخ و ادب و کنار دست او، تقی هاشمی بازنشسته میراثِ فرهنگی و صحنهگردان همیشگی اجتماعات مهم ادبی.