وقتی که از شعر سخن میگوییم شایسته است نگاهی نیز به مرز و سرشت آن بیندازیم؛ چیزی که در نظر قدما بیشتر وزن و قیافه محسوب میشده است.
در تعریف پیشینیان که بیشتر ساختار خارجی شعر را در نظر داشتند بار سنگین نظمی مقفا و موزون نیز تحمیل شده است. شاید این مرزبندی غیردقیق همان چیزی باشد که ارسطو را به وضع مبدأ «محاکات» برای شعر کشاند و او را در زمانه خویش از مردم روزگار رنجاند. زیرا به نظر او، مردم در نامیدن شاعران، به اصل مهم «محاکات» توجهی نمیکردند و بی آنکه بین «محاکات» و «غیرمحاکات» تمیزی قائل شوند؛ فقط متوجه عروض میشدند. این عادت چنان در ذهنشان رسوخ کرد که هرگاه گفتاری طبی یا طبیعی را به صورت منظوم ببینند واضع آن را شعر مینامیدند. ارسطو با وضع این میزان ــ محاکات ــ میان هومر و امپدوکلوس تفاوت میگذاشت اگرچه کلام هر دو وزن مشترک داشت، هومر را بهحق میتوان شاعر نامید حال آنکه عنوان طبیعیدان برای امپدوکلوس برازنده بود تا عنوان شاعر.