ابوالحسن جایی را در صحرا انتخاب کرد و ایستاد. سرش را رو به آسمان بلند کرد. همه ساکت شدند. همه نگاهها به آسمان و گوشها به دعاهای ابوالحسن بود. ابوالحسن خداوند را به بزرگی و قدرت و مهربانی ستود. ما پشت سر او بودیم و چهرهاش را نمیدیدیم. امّا صدای باد را که با عمّامه ابری او بازی میکرد، میشنیدیم. صدای باد و ابر و صدای دعا در هم میآمیخت و در نظر من صدایی شبیه صدای قطرههای باران، وقتی که بر خاک صحرا میافتد، به وجود میآورد.
ابوالحسن با نگاهی رو به آسمان گفت: «ای پروردگار من، تویی که حقّ ما اهلبیتِ رسول خدا را بزرگ قرار دادی تا مردم به فرمان تو دست به دامان ما شوند، از ما یاری طلبند، به بخشش و مهربانی تو امیدوار باشند، رحمتت را بجویند و به احسان تو چشم بدوزند. پس مردم را با بارانی پر سود سیراب کن. بیدرنگ... همین حالا!
همه چشم به آسمان دوخته بودیم؛ آسمانی بیابر؛ خورشیدی که گرمتر از همیشه میتابید. چشمانم را بستم تا لبخندهای طعنهزن را نبینم. چشمانم را بستم تا همراه ابوالحسن دعا کنم...