دوباره نگاهش را متوجّه روزنامه کرد و اسامی را بدقت خواند: سرگرد ریچ، خانم و آقای کلِیتون، فرمانده مکلارن، خانم و آقای اسپنس. اینها برای او فقط چند تا اسم بودند؛ ولی همگی دلالت بر ویژگیهای هریک از این آدمها داشتند، تنفر، عشق، ترس. ماجرای هیجانانگیزی که او، یعنی هرکول پوآرو، هیچ نقشی در آن نداشت. و خیلی دوست داشت که نقشی در آن داشته باشد! شش نفر در یک مهمانی شام، در اتاقی که یک صندوق بزرگ اسپانیایی کنار دیوار آن قرار داشته است. شش نفر، که پنج نفر از آنها مشغول صحبت، خوردن شام روی میز بوفه، گذاشتن صفحه در گرامافون، و رقص بودهاند و ششمی مُرده، آن هم در صندوق اسپانیایی...