هوا یکتیغ تاریک شده بود. جادهی تهران مثل همهی شبهایی که چون خیالی دور و مهگرفته به یاد داشت، شلوغ و پُرآمدوشد بود؛ کامیونها، هجدهچرخها و خودروهای سنگین مثل هیولاهایی که غرشکنان از کُنام خویش برخاسته باشند، هُردود میکشیدند و سکوت شب را چون لتِ کهنهی چرکی پاره میکردند و در جاده، که عین نخ سفید روشنی پردهی سیاه شب را میدوخت، پیش میرفتند. جاده دل سیاه بیابان را سوراخ میکرد، چون حیوانی موذی درون شهر میسُرید و در اولین مقصدش، پس از عبور از کافهها و غذاخوریها به میدان آزادی میرسید. سالنهای بینراهی هیچچیز خاصی نداشتند؛ ساختمانهای غمزدهی چرکی که تازه کار شبانهی خود را آغاز کرده بودند. شاگردمغازهها و پادوهای خوابزده، تلوتلوخوران به شیوهی اصیلِ ماستمالی چراغهای هزارواتیِ پُرنور سفیدرنگی را دمِدرها آویزان کرده بودند و بعد تابلوهای بدگلِ غذا حاضر است را از گوشهی سالن برداشته بودند و کنار جاده گذاشته بودند، و همهی این کارها را جوری انجام میدادند که انگار در خواب راه میروند. تابلوهای لقولوق با لامپهای نئون قرمزرنگ با بدسلیقگیِ خاص مغازههای بیرونِ شهر تزیین شده بودند، لابد به قصد جلب مشتریها. انگار سایههای شبِ بیابان هنوز روی سر اغذیهفروشها افتاده بود و مغازهها خمار و خواب کنار راه دراز کشیده بودند، تو بگو گدایی گرسنه و ژنده که شیالله میزند. مشتریها اغلب رانندههای کامیون و بنیهندلهایی بودند که پس از عبور از جادهی کویریِ ملالآوری که سیاهی و بیکرانیاش وحشت به جان آدم میانداخت جایی برای بیتوتهی شبانه و خوردن شام مییافتند، بیشتر برای اینکه باور کنند این سفر هراسآور سفری بوده به دل زندگی از سفری تا ته مرگ؛ هنوز هستند و میتوانند مختصر چُرتی بزنند، چیزی بخورند و باز به سیاهی سنگین کویر بزنند. چنانچه گویی از روز ازل در اقبالشان نوشتهاند.