خّرم آن روز
کزین منزلِ ویران بروم
راحتِ جان طلبم
وز پیِ جانان بروم
گرچه دانم
که به جایی نبرد
راهغریب
من به بوی
سرِ آن
زلفِ پریشان
بروم
چون صبا
با دل بیمار و تنِ بیطاقت
به هواداری آن
سروِ خرامان
بروم
دلم از
وحشت زندان سکندر
بگرفت
رخت
بر بندم و تا
مُلک سلیمان
بروم