یک روز صبح روی تختم ولو شده بودم و دنبال بهانهای میگشتم که سر کلاس نروم، همان لحظه در باز شد و صدای بم ترزایِ نفرتانگیز از آستانه در منعکس شد: «امیدوارم حالتون خوب باشه، آقای دانشجو!»
گفتم: «چی میخوای؟» دیدم صورتش گیج و التماسآمیز است... هیچوقت صورتش را اینطوری ندیده بودم.
«ببینید، آقا! میخوام یه خواهشی ازتون بکنم. برام انجام میدین؟»
آرام همانجا دراز کشیدم و با خودم گفتم: «خدایا! بدون تردید این تهاجمی به حریم پاک منه... شجاع باش پسر!»