ایسائو از شدت نفرتی که شاهزاده در مورد اشرافیت، که خود پیوندی چنین نزدیک با آن داشت، ابراز میکرد در شگفت شده بود. اما هرگاه کسی موضع شاهزاده را بهدقت مورد توجه قرار میداد، درمییافت که به گمان او، بیتردید، موارد بیشماری وجود داشت که در آنها فساد طبقه اشراف مشام عالیجناب را میآزرد. لیکن فساد سیاستمداران و کارفرمایان، صرفنظر از اینکه در چه فاصلههای زمانی پیش آید، مشام را همانقدر آزار میداد که عفونت لاشه حیوان مردهای که در تابستان روی زمین به این سو و آن سو کشانده شود. ولی طبقه اشراف میتوانست بوی بد آنها را با رایحه بخور بپوشاند. ایسائو میخواست از زبان شاهزاده نام کسانی را بشنود که وی آنان را در میان اشراف از همه بدتر میدانست، ولی عالیجناب محتاطانه از ذکر نامشان خودداری کرد.
ایسائو، از آنجا که در این دم تا حدی احساس آرامش میکرد، کتاب را از پوشش کاغذیش بیرون آورد و شاهزاده را مخاطب قرار داد: «چون مشتاق بودم که این کتاب را تقدیم عالیجناب کنم، آن را با خود به اینجا آوردهام. اگرچه کتاب کهنه و کثیفی است، همه سخن روح ما درون آن درج شده، و امیدم همه آن است که یکی از کسانی باشم که جرئت اجرای فرمانهای این روح را داشته باشم.» اینک کلمات بهآسانی از لبانش جاری میشد.
شاهزاده، که کتاب را از لفاف بیرون آورد و به جلد آن نگریست، گفت: «اوه، مجمع باد ایزدی، درست است؟»
ستوان، که به کمک ایسائو شتافته بود، گفت: «به عقیده من این کتاب تصویر بسیار خوبی از روحیه مجمع عرضه میکند. به نظر میرسد که این شاگردان وعده کردهاند که مجمع برادری مشابهی برای دوران شووا تشکیل دهند.»
شاهزاده گفت: «واقعاً؟ خوب، اما تعجب میکنم که چرا به جای پادگان کوماموتو، آنها هنگ سوم در آزابو را لت و پاره کردهاند؟» اگرچه او شوخی میکرد، اما ضمن آنکه کتاب را ورق میزد هیچ نشانهای از اهانت بروز نمیداد.سپس ناگهان، درحالیکه چشم از کتاب برداشت، تیز و زیرکانه به پسر نگاه کرد و گفت: «میخواهم چیزی بپرسم. فرض کنیم... فرض کنیم که خاطر مبارک اعلیحضرت امپراتور به دلیلی از روحیه شما یا از طرز رفتارتان رنجیده باشد. آن وقت چه خواهید کرد؟»
پرسشی از این نوع فقط ممکن بود از طرف یکی از اعضای خاندان امپراتوری مطرح شود. و حتی در میان خاندان امپراتوری، نیز، مسلماً از هیچکس جز شاهزاده هارونوری نمیشد انتظار پرسیدن آن را داشت. ستوان و ایسائو این بار از هیجان بر جای خشک شدند. آنان از کیفیتی که در آن لحظه حاکم بود با درکی شهودی به امری پی بردند: پرسش شاهزاده، با آنکه ظاهراً تنها متوجه ایسائو بود، اما درواقع به ستوان هم مربوط میشد. آرزوهای هنوز بر زبان نیامده ستوان، نیّت او در آوردن عمدی این پسر ناشناس با خود به اقامتگاه توئینومییا ـ اینها بعضی از چیزهایی بودند که شاهزاده در مطرح کردن سؤالش میباید در ذهن داشته باشد. ایسائو درک میکرد که شاهزاده، هرچند مافوق مستقیم نبود، ناشیانه میدید که بهعنوان فرمانده هنگ از یک ستوان بهطور صریح و مستقیم سؤال کند، و ناگهان موقعیت خود را دریافت. هم شاهزاده و هم ستوان از او بهعنوان یک دیلماج، یا عروسکی خیمهشببازی که نیّت شخص دیگری را بر زبان میآورد، یا مهرهای در صفحه شطرنج استفاده میکردند. هرچند مکالمهای که جریان داشت بیغرضانه بود و هیچ نفعی برای کسانی که در آن دخیل بودند نداشت، ایسائو، برای یک بار در عمر کوتاهش، خود را در میان چیزی شبیه گرداب سیاستهای حزبی احساس میکرد. اگرچه این گفتگو مزه تقریباً نامطبوعی در کام او نهاد، ایسائو اگر با وضوحی که در قدرتش بود به سؤال پاسخ نمیداد صداقت خویش را نسبت به منش و شخصیت خود به اثبات نمیرساند. نیام شمشیر ستوان، همین که به دسته صندلی خورد، به صدا درآمد.
«مثل مردان مجمع، شکم خود را خواهم درید.»
-از متن کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۶۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 584 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۹:۲۸:۰۰ |
نویسنده | یوکیو میشیما |
مترجم | فریبرز مجیدی |
ناشر | نشر قطره |
زبان | فارسی |
عنوان انگلیسی | Runaway Horses |
تاریخ انتشار | ۱۴۰۳/۰۷/۰۲ |
قیمت ارزی | 14 دلار |
قیمت چاپی | 630,000 تومان |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |