- دربارهی کتاب:
دریانوردی که از چشم دریا افتاد رمانی نوشته ی یوکیو میشیما است که در سال ۱۹۶۳ به زبان ژاپنی منتشر شد و در سال ۱۹۶۵ توسط جان ناتان به انگلیسی ترجمه شد. داستان کارهای نوبورو کورودا، پسر نوجوانی را دنبال می کند که در یوکوهامای ژاپن زندگی می کند. او و گروه دوستانش به اخلاق متعارف اعتقادی ندارند و توسط "رئیس" رهبری می شوند. نوبورو سوراخی را در اتاق خواب مادر بیوه اش پیدا می کند و از آن برای جاسوسی از او استفاده می کند. از آنجایی که نوبورو به کشتی ها علاقه مند است، مادر مرفه او فوساکو، که صاحب یک فروشگاه لباس مد است، او را نزدیک پایان تابستان به دیدن یکی از آن ها می برد. آنها در آنجا با ریوجی سوکازاکی، ملوان و همسر دوم او در کشتی بخار تجاری راکویو ملاقات میکنند. ریوجی همیشه از خشکی دور مانده است، اما هیچ رابطه واقعی با دریا یا سایر ملوانان ندارد. ریوجی و فوساکو رابطه عاشقانه ای برقرار می کنند و اولین شب مشترک آنها توسط نوبورو جاسوسی می شود. نوبورو معتقد است که به دلیل ارتباط ریوجی با دریا، شاهد نظم واقعی جهان بوده است
در ابتدا نوبورو به ریوجی احترام می گذارد و او را به عنوان ارتباطی با یکی از معدود چیزهای معنادار در جهان - دریا می بیند. نوبورو به دوستانش درباره ی قهرمانش می گوید. اما کم کم همه چیز تغییر می کند و...
- خواندن کتاب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
مخاطب این کتاب علاقه مندان داستانها و رمان های خارجی هستند.
- درباره نویسنده:
یوکیو میشیما، زاده ی ۱۴ ژانویه ی ۱۹۲۵ و درگذشته ی ۲۵ نوامبر ۱۹۷۰، نویسنده، شاعر، نمایشنامه نویس، بازیگر و کارگردانی ژاپنی است که سه بار نامزد دریافت جایزه ی نوبل ادبیات شد و یکی از بزرگترین نویسندگان سده ی بیستم ژاپن به شمار می رود. آثار او، ترکیبی از زیبایی شناسی مدرن و سنتی است که با شکستن مرزهای فرهنگی، بر جنسیت، مرگ و تغییرات سیاسی تأکید می کند. میشیما همچنین به خاطر خودکشی به روش هاراکیری مشهور است. او در کنار نویسندگی و سرودن شعر، در چند فیلم سینمایی به ایفای نقش پرداخت.
- جملاتی از کتاب:
از آنجا که فوساکو به خاطر نوبورو نمیتوانست به خارج سفر کند، سال گذشته آقای شیبویا را برای خرید به اروپا فرستاد و او در سراسر قاره روابط جدیدی به وجود آورده بود. شیبویا زندگیاش را وقف آراستگی و شیکپوشی کرده بود: در رکس حتی گترهای انگلیسی هم وجود داشت، کالایی که در هیچ یک از فروشگاههای گینزا پیدا نمیشد
فوساکو سر ساعت همیشگی به فروشگاه رسید و طبق معمول هر صبح کارکنانش به او سلام دادند. چند سؤال کاری کرد و بعد از آن به دفتر کارش رفت و روزنامهی آن روز را باز کرد. دستگاه تهویه هوا روی پنجره بهسرعت میچرخید
از اینکه توانسته بود سر ساعت همیشگی خود را به میز کارش برساند، احساس راحتی میکرد. باید همین طور میبود. امروز و هر روز برای همیشه. اصلاً نمیتوانست تصور کند که اگر خانه میماند و به سر کار نمیآمد چه بر سرش میآمد.