در گذشته، یعنی سال ۱۹۶۱، زمانی که زنها کمربندهای پهن روی پیراهنشان میبستند و برای خوشگذرانی در باغچهی خانهیشان مهمانی میگرفتند و بیآنکه به خود زحمت فکر کردن بدهند یک لشکر بچه را سوار اتومبیلشان میکردند. در آن زمان کسی خبر نداشت که قرار است جنبشی در دههی شصت شکل بگیرد که تا شصت سال آینده هم دربارهی آن بحث و گفتوگو شود. در آن زمان جنگهای بزرگ تمام شده بود و جنگهای مخفیانه تازه در حال شکلگیری بودند. مردم آن موقعها باور داشتند که همه چیز ممکن است. مادر سی سالهی مدلین زات، هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار میشد و از یک چیز اطمینان داشت؛ زندگیاش دیگر تمام شده است.
علیرغم این اطمینان، بعد از بیدار شدن از خواب، به آشپزخانه رفت تا ناهار دخترش را آماده کند.
الیزابت زات، قبل از آنکه درِ ظرف غذا را ببندد، روی یک تکه کاغذ نوشت: «سوخت برای یادگیری.» سپس مکث کرد و مداد در دست، به فکر فرو رفت. روی کاغذ دیگری نوشت: «موقع ورزش به خودت فشار نیار، اما در مقابل پسرها تسلیم نشو و بدون تلاش به اونها اجازهی بردن نده.» مکث دیگری کرد و با مداد ضربههای کوچک به میز زد. او بالای کاغذ نوشت: «بیشتر مردم افتضاحن و تو تنها کسی نیستی که به این فکر میکنه.»
اکثر کودکان خردسال خواندن بلد نبودند، و اگر هم کسی بین آنها پیدا میشد که بتواند بخواند، بیشتر کلماتی مانند «سگ» و «برو» را میخواند. اما مدلین خواندن را از سه سالگی شروع کردو حالا در پنج سالگی بیشتر آثار دیکنز را خوانده بود.
مدلین از آن دسته بچههایی بود که میتوانست قطعهی باخ را زمزمه کند، اما نمیتوانست بند کفشهایش را ببندد. اگر از او میپرسیدند، میتوانست چرخش زمین را کامل توضیح دهد، درحالیکه هنوز راه رفتن بلد نبود و تاتیتاتی میکرد؛ این یک مشکل به حساب میآمد. همیشه از اعجوبههای موسیقی تعریف و تمجید میشود، اما هیچوقت به کسایی که خواندن را زود یاد میگیرند توجهی نشان داده نمیشود. دلیلش این است؛ این افراد در چیزی خوب هستند، که درنهایت همه در آن خوب میشوند. بنابراین زود یادگیری خواندن چیز خاصی نیست، بلکه بیشتر آزاردهنده است.
مدلین این موضوع را درک میکرد. به همین خاطر هم او همیشه بعد از رفتن مادرش، موقعی که هریت، همسایهیشان، از او نگهداری میکرد، یادداشتهای مادر را از ظرف ناهارش بیرون میآورد و بعد از خواندنشان، جعبهی کفشی را که پشت کمد بود درمیآورد و نامهها را در آن میانداخت. یک بار در مدرسه وانمود کرد که او هم، مانند بقیهی کودکان، بیسواد است. برای مدلین توی چشم نبودن بیشتر از هر چیز دیگری اهمیت داشت. مادرش دلیل زندهای بود برای اینکه او نخواهد دیده شود. مادرش همیشه توی چشم بود و حالا ببین چه بر سر زندگیاش آمده.
-متن از کتاب-
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۳۹ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 437 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۴:۳۴:۰۰ |
نویسنده | بانی گرموس |
مترجم |