- بخشی از کتاب:
پیش از همه، رجب، عموش محمود و پسر عموش یوسف از دِه به استانبول آمدند. قرارشان این بود که اگر کار خوبی گیر بیاورند، زودی به بقیه نامه بنویسند که: هر چه زودتر بدوید بیایید. رجب و یوسف به عملگی رفتند. دایی رجب، «بکیر آقا» هم رفتگر شد. یک ماه تمام جان کندند تا چَم کار به دستشان آمد و سوراخ سنبهی استانبول را شناختند، وقتی هم که از اینجا و آنجا پرس و جو کردند و برای بقیه محل کاری پیدا کردند، نامهای نوشتند و فرستادند به ده. دایی رجب، «بکیر» جزو دستهی دوم آمد. وقتی رجب را با همان لباس شندر پندری کهنهش دید، گفت:
ـ پسر، این چه وضعیه؟ مگه تو شهر به این بزرگی، مفت جون کندی که نتونستی یه دس لباس واسه خودت بخری و نو نوار بشی؟
ـ دایی، این حرفها رو ولش. هنوز که کاری نکردهایم؛ یکی دو روز بیشتر نیس...
ـ پسر، یه شلوار قیمتش چنده که بخری پات بکنی؟
ـ هنوز وقت داریم. باز هم میخریم.
روزها سر کار تلاش میکردند، شبها هم هر شش قوم و خویشِ هم روستا در زیرزمین یک عمارت بسیار بزرگ، دور هم جمع میشدند و همانجا میخوابیدند.
«بکیر» دایی، رجب همهش تو فکر او بود که ببیند چرا یک دس لباس نو نمیخرد تنش بکند. با دیگران کاری نداشت. آنها هوای اینجور چیزها را هیچ وقت نداشتند. با همان سر و وضعی که توی دِه داشتند، باز به ده برمیگشتند، اما رجب وقتی توی دِه بود، همهی فکر و ذکرش این بود که: بذار پام به شهر برسه، یه کم که پول و پله هم زدم، یه دس لباس نو میخرم و میکنم تنم.
این حرفها را هر روز سه چهار دفعه میگفت؛ مثل اینکه عاشق رخت و لباس شده. داییش روی همین حرفها میگفتش: پسرهی دیوونه، پسرهی سر به هوا!
هنوز خدمت سربازی نرفته بود. دفعهی اولش بود که تو شهر غریبهای بود. کسی که خدمت سربازی نرفته باشد و تو ولایت غریب سرد و گرم نچشیده باشد، چطور میشود اسم مرد روش گذاشت؟
البته کاسهای زیر نیم کاسه هست که یکی عاشق رخت و لباس باشد و پول و پله به هم زده باشد و باز لباس نو برای خودش نخرد. پسرهی سر به هوا!