- بخشی از کتاب:
بهار بود و هوا ملایم. در ایستگاه «یشیل یورت» مسافران منتظر قطار بودند. سالن انتظار پر بود. نیمکتهای بیرون هم باز پر بود. عدهای قدم زنان این طرف آن طرف میرفتند.
در سالن انتظار زنی که یک بچه قنداقی بغلش بود جلو خانم مسنی سرپا ایستاده بود و با او که روی نیمکت نشسته بود حرف میزد.
زن بچهدار گوشتالو بود و به همین جهت با اینکه بیشتر از سی سال نداشت، بزرگتر از سنش به نظر میآمد. موهای مشگیش را در آرایشگاه فر گذاشته بود. صورت گرد و پوست سفیدی داشت. گونههای سفیدش پر و برجسته بود. دامن باد کردهای از ابریشم به تن داشت. با یک دست بچهاش را گرفته بود و در دست دیگرش چمدانی یخدان مانند دیده میشد. کوتاه قد و خپله بود. ساقهاش ریخت یک تنک بود. کفشهای بیپاشنهی نازکش هم قدش را کوتاهتر نشان میداد.
از خانم مسن روبروش پرسید: ببخشین خانم، ممکنه بگین کجا تشریف میبرین؟
ـ میرم استانبول... پیش دومادم به «جان قورتاران» میرم.
ـ خیلی خب. من هم میرم استانبول... آخه ما گورستان خونوادگی داریم... میرم گورستان خونوادگیمون. یه وقتی ماشین سواری هم داشتیم. اما از وقتی تو آپارتمون منزل کردیم، جا برای نگهداریش نشد و شوهرم فروختش. ماشینداری برای اونایی که منزل شخصی ندارن و در آپارتمونا میشینن کار مشکلیه... راستی تو سالن انتظار نشستن هم خیلی ناراحت کنندهاس... من اصلاً عادت نکردهم. اگه سواریمون رو نفروخته بودیم، در یه چشم به هم زدن میرفتم گورستان خونوادگیمون...
ـ گورستان خونوادگیتون کجاس؟
ـ مال ما؟ چیز... چی چی بود؟ خدایا... همیشه یادم بود، حالا یهو فراموش کردم...