دوستش دارم دل آشوب از غم خار و خسم
نیست اکنون در کنارم زان سبب دلواپسم
خواهم هر لحظه که باشد؛ نیست، حرف ذهن مست
حرف او دنیای او فرسنگ ها دور از من است
ترسم این بسیارها حرفم بیازارد دلش
لیک ذهنم نیست یک لحظه رها از مشکلش
حاصل بذری که در دل کاشتم
تکه نوری که به قلبم داشتم
اندک اندک می رسد روزی که دیگر نیستم
آنقدر گم گشته ام در او ندانم کیستم
او ولی از عالمی از آدمی گاهی جداست
حق ندارم من بپرسم نیست اکنون او کجاست؟
بس کن این سودای غم را که او دیگر رفت و نیست
عشق را دردم رها کن او نمیداند که چیست