"در سرزمینی دوردست، درخت بلوطِ کهن و غولآسایی بود که شاخ و برگهای پیچدرپیچی داشت.
توی دل این درختِ بزرگ، هاگزی، خرس پیر و دانایی به همراه دوست عزیزش، سنجابِ کوچولویی به اسم بافی به خوبی و خوشی زندگی میکردن.
روزهای آخر پاییز بود و آخرین برگهای زرد و نارنجی، از سرما مثل ابر بهار روی زمین میریختن.
خرسِ پیر، فصلهای زیادی رو توی عمرش دیده بود و ریزش برگها براش نوید زمستون رو میدادن.
اما سنجاب، سن زیادی نداشت و فقط گردشِ سه فصلِ اول سال رو تجربه کرده بود."