خنکای تصویر دور و سفید یک زن میافتد وسط لرزش هرم آفتابی که میان هوای غبارگرفته، مثل پیچ و تاب بدن یک صیاد سیاه، میلرزد و اعوجاج مییابد. برای مردم خوراب که فقط به بوی شوری آب و برق پولک ماهیهای مرده عادت دارند، برق سبز و زنانه چشم و عطر خفیف موهای درآمده از زیر چادر، یعنی غریبگی و خطر. هیچکس نمیداند کدام داستان بیگذشتهای راه نورای معطر را به این نَه ده و نَه شهر بیماهی و بیعلف کج کرده؛ اما همینطوری، یک روز صبحی، تک و توک روستاییها میبینندش که ساک پلاستیکی آبیرنگش را این دست آن دست میکند و کفشهای خاک گرفته سیاهش کوچههای پرکلوخ آنجا را بیهدف گز میکنند. نورا از شکاف فرور یخته در و دیوار خانهها، لختی حیاطهایی را دید میزند که گرمای آفتاب سر صبح حتی بزغالهها را هم از رمق انداخته. برخی منزلها سفیدکاری شده و مرتبند، و صدای رادیو و بوی غذایشان به هوا. برخی دیگر هم که معلوم نیست در و دیوار لوخپوششان بیشتر افتادگی و ریختگی دارد یا پوست صورت زنهای سبدباف ساکنشان، یا دهان کمدندان شوهرهای ماهیگیرشان که به دستاویز بیعاری و بیکاری، با لنگ نازکی به کمر، ولو شدهاند زیر آفتابسایه سقف حصیری کافه عموسالک. باعارترها همان آفتاب نزده از سینه مرطوب رختخواب شبانه دل کندهاند و قایقهای موتوری نو یا تخته پارههای میخزدهشان را راهی سینه خیس دریای جنوب کردهاند.
خورابیها ـ خورابیهای همخون با مردم جزیره مرفه و پرگردشگری که تنها ساعتی با اینجا فاصله دارد ـ نمیدانند نورا از کجا آمده است.