سرباز جوان عضو «یگان شیرخواران» بود؛ همان گروه متشکل از پسرانی که به جبهه احضار شده بودند، چون هیچ مردی، اعم از پیر و جوان، برای جنگیدن باقی نمانده بود. ویکتور دالمائو او را بههمراه دیگر مجروحان تحویل گرفت. این مجروحان را با کامیونهای تدارکات به استاسیون دلنورته میآوردند و مثل کندههای درخت روی تشکهایی بر زمین سیمانی و سنگی میخواباندند. مجروحان همینجا منتظر میماندند تا با خودروهای دیگر به بیمارستانها منتقل شوند. پسرک بیحرکت افتاده بود و چنان نگاه آرامی به چهره داشت که گویی فرشتگان را دیده و دیگر از چیزی نمیهراسد. خدا میداند چند روز از یک برانکار به برانکار دیگر، از یک بیمارستان صحرایی به بیمارستان صحرایی دیگر و از یک آمبولانس به آمبولانس دیگر جابهجا شده بود تا بالاخره با این قطار به کاتالونیا برسد.