جیسون با فرزندان خویش و بانوی من پیمان شکسته است تا در کنار عروسی شاهوار، دختر کرئون که بر این سرزمین فرمــان میرانـــد، بخسبد. و مـــــدهآ، مدهآی نگونبخـــــت، نومید، پیمانهایی را که این مرد بسته بهیاد میآورد و به عهدهایی که بدانها دل بسته بود چنگ میزند، و از آسمان میخواهد که گواه باشد بر این تاوان دلخراشی که از جیسون بدو میرسد. این زن از آن روز که به سستعهدیِ همسرش پی بُرد، بر شکم خوابیده، خوراکی به دهان نمیبَرَد و مویۀ بیدرنگ، تمام پیکرش را که اسیر اندوه است پژمرده ساخته. او نه چشم برآورده و نه حتی از خاک روی برتافته است. به سرزنشهای یارانش گوش فرا نمیدهد گویی صخرهایست یا موجی بر دریا. تنها گاهگاهی گردن سپیدش را میگرداند و اندوهگین با خود از پدر گرامی خویش سخن میگوید و از سرزمینش و از خانهای که با آن پیمان شکست تا با شویَش بدینجا بیاید، همان شویی که اکنون او را خوار میدارد. اکنون این زن بهتجربتِ تلخ میداند دوری از سرزمین پدری چه اندازه مایۀ اندوه است. او از کودکان خویش بیزار است و از دیدار آنها دلشاد نمیشود. از این هراسانم که مبادا اندیشهای هولناک و نو در سر بپرورد. زیرا اندیشههایش مهلکاند و آنگاه که به او زخم زنند از آن آسان نمیگذرد. من او را میشناسم و او در دلم ترس میاندازد که مبادا پنهانی راهی به کاخ باز کند، همانجا که بستر آن مرد گسترده است و تیغی تیز در مایۀ مردی او فروکند یا حتی شاه و داماد هر دو را هلاک کند و تیرهروزیِ بزرگتری بهبار آوَرَد. این زن حیلهگر است. به شمایان بگویم که هر که با او درافتد آسان کامیاب نگردد.
اکنون کودکان از راه میرسند، وقت بازی آنها بهسر آمده. آنها کمتر به دردهای مادرشان میاندیشند. کودکان گرد افکار اندوهبار نمیگردند.