کلاغهای مضطرب انزوا
هر روز این ساعتِ غروب
حاشیههای پنجره را
تلخیِ دهانِ تو پُر میکند
و درست در لحظهی معکوس روز
کلاغ
در دهان من آشیانه میسازد.
این سمت حیاط که میایستم
باد میانِ پردهها را پُر میکند
آن سمتِ اتاق که میروی
سایهات بر دیوار مجاور میخوابد
و این یعنی، وقت خوبیست که سیگاری دود کنم
ازپشت نردهها
کسی دست تکان میدهد
چند پرنده بر آسمان خانه پرواز میکنند
و سکوت... سکوت
صدایی شبیهِ شکستن ماه در هوا
سیگارم دود شده است
و کلاغی که انگار آشیانهاش را گم کرده است
حوالیِ شانههای من ذکرِ غریبی میخواند
به گمانم حالاست
که سرنوشت هر روز تکرار شود
-از متن کتاب-