نیلینی دختر کوچکی بود. او در خانهای نزدیک جنگل همراه پدر و مادرش زندگی میکرد. نیکینی با حیوانات جنگل خیلی دوست بود. یک روز عصر، پدر نیکینی با یک جعبه کادو بزرگ به خانه آمد. نیکینی به پدرش گفت: «پدر، این چیه؟» پدرش گفت: «فردا تولد مادرته.» نیکینی گفت: «وای» و خیلی نگران شد. نیلینی با خودش فکر کرد:
چطور تولد مامانمو فراموش کردم؟ اون هرگز تولد منو فراموش نمیکنه. پس منم باید هدیه شگفتانگیزی به مامانم بدم.