به چشمان تو خیره میشوم. ناگهان جادهای تا کوهستان هزارجریب کشیده میشود و دختری با روسریِ جلو کشیده روبرویم ظاهر میشود. دخترک را میشناسم. با دقت به او نگاه میکنم! نمیدانی چقدر دلم برایش میسوزد. آخر دخترک میخواست درس بخواند. اصرار کرد؛ با گریه التماس میکرد:
- «پدر! بزار برم درس بخونم. چرا نباید باسواد شم؟»
پدرش، محکم روی حرفش ایستاده بود و با اقتدار گفت:
- «اگه درس بخونی اختیارت دستِ شاه میافته؛ شما رو میبرن سربازی تا خدمت کنید. اصلا چرا باید یه دختر درس بخونه و باسواد شه؟»
با شنیدن این جمله پدر، دختر سماجت کرد؛ هر چند میدانست تاثیری روی تصمیم پدر و اعضاء خانواده نمیتواند بگذارد. اما ناامید نشد و منتظر بود تا پنجشنبه فرا برسد. پسر فامیلشان، رستم که روحانی بود، طبق روال همیشگی در آخر هفته، همراه خانوادهاش به خانهشان در کوهستان میآمد و درس میخواند. منتظر بود از راه برسد و اینبار بتواند از وجود رستم برای وساطت استفاده کند.
با خودش فکر کرد: «چرا مردهای خونواده درس میخونن و درس هیچ ضرری براشون نداره؟ ولی برای من ضرر داره. منم میخوام از رستم چیزی یاد بگیرم.»
پدرش، برادر بزرگش را به حوزه علمیه فرستاد تا درس طلبگی یاد بگیرد؛ اما مانع درس خواندن برادر کوچکتر شد و او را با گوسفندها راهی دشت و بیابان کرد تا به شغل چوپانی بپردازد.
دخترک لباسهای رستم را با ذوق میشست و برایش غذا میپخت. امیدوار بود شاید با این کارها بتواند راضیاش کند تا به او نیز درس یاد بدهد. اما با تمام زحمات دخترک و کار بیشتر، پدر و مادر راضی شدند که خواهر کوچکترش، پیش رستم درس بخواند. دخترک مات و حیران ماند و با بغض گفت:
- «اگه آبجی درس بخونه من نخونم، خودم رو میکشم؛ ببیند این حرفو کی گفتم.»
-از متن کتاب-