عصر روز شنبه بود. تانیا تازه از ملاقات هفتگی مامانبزرگ برگشته بود. او داشت در مورد این ملاقات با مامان صحبت میکرد. مامانبزرگ همه غذاهای مورد علاقه تانیا را برای او آماده کرده بود. سپس مامانبزرگ و بابابزرگ او را به پارک برده بودند. تانیا تا جایی که دوست داشت، تاببازی و سرسرهبازی کرده بود. مامانبزرگ چند گل زیبا را به او نشان داده بود. تانیا مردی را دیده بود که سگش را برای پیادهروی آورده بود و آن مرد مهربان اجازه داده بود تانیا سگش را نوازش کند. او از این ملاقات کاملاً شاد و خوشحال بود. درست قبل از اینکه مامان برای بردن او بیاید، مامانبزرگ به تانیا گفت که برای ملاقات هفته بعد یک برنامه غافلگیرکننده دارد.