درباره ستاره ای در اقیانوس (داستان زندگی حضرت یونس(ع))
اقیانوس بزرگ، آرامتر از همیشه به نظر میآمد. نه باد داشت نه طوفان. موجها در خواب بودند.ماهیها از فاصلهای دور به من نگاه میکردند و با احتیاط از کنارم رد میشدند. من هم نصف بدنم را از آب بیرون داده بودم و داشتم به نقطهای نگاه میکردم. به جایی در آب که فرشتهای آسمانی قرار داشت. او بر یک تخت نقرهای زیبا نشسته بود و نگاهم میکرد. دامن چیندار آب پولک پولک شده بود و ماهیهای زیادی سرشان را از آب بیرون آورده بودند و فرشته را تماشا میکردند. این چندمین بار بود که او به دیدنم میآمد. حالا ما با هم مثل دو تا دوست شده بودیم. اما من در آن میان دیگر حوصلهی هیچ کاری را نداشتم. چون نمیتوانستم مثل همیشه بر روی دامن آبی اقیانوس، جستوخیز کنم. فوارهی بالای سرم را به هوا پرتاب کنم؛ دم سنگینم را به آب بزنم و موجهای خروشان را به این سوی و آن سو برانم. انگار هزاران ماهی را یک جا قورت داده بودم، چرا که معدهام سنگین بود. اما من فقط در شکم خود یک طعمهی کوچک داشتم. یک آدمیزاد تنها، که مهمانم بود و به قول فرشتهی آسمانی به دستور خدا در شکمم زندانی شده بود …