آخر تقصیر لولو آلبالو نبود که با آن قد و قواره، عاشق میوهای ریزمیزه شده بود. فقط یک روز که داشت سر به هوا راه میرفت از بالای درخت چیزی افتاد توی دهانش. از همان روز همه چیزش شد آلبالو. صبحها جایش زیر درختهای آلبالو بود و غروب، نزدیک میوه فروشی سر کوچه. یک گوشه، توی تاریکی، قایم میشد و آه میگشید: «آهالبالووو...آهالبالووو...» آن وقت، هرکس از کنارش رد میشد، انگار که جادو شده باشد، یک راست میرفت توی میوه فروشی و چند کیلو آلبالو میخرید. لولو آلبالو هم که حتی به اندازهی یک آلبالو عقل توی کلهاش نبود، دنبالش راه میافتاد...