زرافه تیکههای تیرهی بدنش رو خیلی دوست داشت. اون چند روز یه بار تیکههای تیرهی بدنش رو بر میداشت و شروع میکرد به شستن اونا. زرافه وقتی تیکههای تیره رو میشست آهسته میگفت:" تمیز شو ! تمیز تمیز!"
زرافه وقتی تیکههای تیره رو میشست اونا رو روی زمین مینداخت تا آفتاب اونا رو خشک کنه.
یه روز وقتی زرافه تیکههای تیرهی بدنش رو شست و اونا رو روی زمین انداخت رفت خوابید . کمی که گذشت باد هو کشید، بو کشید و اومد تیکههای تیره رو از روی زمین برداشت و روی شونههاش انداخت و برد اون دور دورها.