یه روز گرم تابستون بود. میمونها با هم دیگه حرف میزدن و بلند بلند میخندیدن!
خانم آهو، با آب و تاب داستان سفرش رو به جنگل اون طرف رودخونه تعریف میکرد!
آقا خرگوشه و دوستش هم داشتند خودشون رو آماده میکردن تا با هم مسابقه بدن.
سنجابهای بازیگوش هم از این طرف به اون طرف میرفتن و با صدای بلند میخندیدن!
اما یکی از حیوونای جنگل خیلی خوابش میاومد.