این داستان در مورد یلدا دختری است که در واقع دخترخوانده ننه سرماست.
در این داستان ننه سرما پیر شده است و دیگر توان رفتن به کوه برف پری و صحبت با ابرپری را ندارد. چون طبق افسانهها هر سال اواخر پاییز ننه سرما به سمت کوه برف پری میرود و از ابرپری(پری باران و برف) برای مردم آبادی و ده تقاضای باران و برف میکند.
امسال اون پیر شده و دیگر توان رفتن به کوه برف پری را ندارد. تنها کسی که به جای او توانایی این کار را دارد یلداس دختری پریزاد که از مادری پری متولد شده است.
یلدا قبول میکند به این سفر برود اما ننه سرما مخالفت میکند و علت این مخالفت را به یلدا میگوید...
اما در نهایت.....
در بخشی از این داستان میشنویم:
آخر پاییز بود ننه سرما تو ایوون چهار دری نشسته بود و داشت به پرستوهای جامونده ای نگاه میکرد که تند تند داشتن تو باد سرد آذر بال میزدن که خودشونو برسونن به دستههای مهاجر که تو افق دوردست دیده میشدند.
یه انار ترک خورده رو برداشت و شروع کرد دونه هاشو جدا کردن و ریختن تو ظرف گلی پر از گل پر لب ایوون.
پاهاشو دراز کرد که یهو یه تیری پیچید توشون. با خودش فکر کرد با این پاهای لاجون چطوری امسال خودشو برسونه به کوه برف پری
آخه ننه سرما آخر هر سال روزای آخر پاییز بقچه اشو برمی داشت و میرفت سمت قله کوه اونجا با ابر پری حرف میزد براش شعر میخوند و بهش میگفت یادش نره امسالم واسه مردم آبادی ابر بیاره
تا نکنه یهو دل غنچهها باز نشه تو این بهار. نکنه پرستوها بر نگردند توی بهار
نکنه دل چشمهها قل قل نکنه وسط کوهها و درهها
که اگه این طور بشه که اگه سبز نشه کلاه قاصدک اونوقت دیگه کی خبر ببره به دور دورا که آهای مردم بهار اومد بهار گالشاتونو به پا کنید قالیاتونو به جا کنید و دم حوض نقاشی منتظر دیدن رقص شکوفهها بشید....
با خودش فکر کرد به غیر اون تو این آبادی و ده تا آبادی این ور و اونور فقط یه نفر دیگهاس که میتونه بجاش بره بالای قله برف پری و پیغام اشو به ابرپری برسونه اونم کسی نبود جز یلداش دختر گیس گلابتونش که با خون دل بزرگش کرده بود همون یلدایی که تو یه شب برفی از دل شب سیاه و میون دونههای درشت برف از آسمون امانتش گرفته بود.