آزاده با عجله ازبیرون داخل خانه شد ازسرخی چهره اش معلوم بود که به قدر کافی خشمگین است...آن قدر تند کفش هایش را از پا درآورد که هرکدام به گوشه ای پرت شدند. شهنازبا دیدن آزاده حیران پرسید.:"چی شده.جن دید.؟ آزاده بی توجه به پرسش مادرش راه پله هارا درپیش گرفت که شهناز با صدا بانگ زد.:"دیوانه شدی.چراجوابم رانمیدهی...گویا اصلا من وجود ندارم..آزاده. وخودش هم با همان حس عصبانیت از پله ها بالا رفت...دید که آزاده مستقیم به اتاق نیکی می رود...به دنبالش وارد اتاق شد.:"چی شده.تو این جا چه کار می کنی.؟دنبال چیزی می گردی.؟آزاده تمام کتابها وحتی کشوها وکمد نیکی را به جستجوپرداخت.شهنازدوباره عصبی شد.:"چه مرگته...دنبال چی هستی.. یادت که هست تو حالا تو اتاق نیکی هستی.؟
آزاده ازجستجو دست برداشت وبا صدای بلندی که برای شهناز هم عجیب می آمد گفت:"به جهنم من باید حساب این دختره را برسم."شهناز با ابروان گره کرده اش گفت:"موضوعی پیش آمده که این قدر سگی شده ای.؟"